سوریه 3: حلب، ایکاردا: عشق مردان حلب
نمی دانم استاد معین در سال پر تلاطم 1357 شمسی چطور به فکر خودش، شاعرش و آهنگ سازش رسیده بود که بخواند:
"من از بیراهه های حله برمیگردم و آواز شب دارم
هزار و یک شب دیگر، نگفته زیر لب دارم
مثال کوره میسوزد تنم از عشق
امید طرب دارم
حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم" ...
مگر حله (همان حلب خودمان) چه داشته که عشق مردانش اینگونه شاعر و خواننده را دیوانه بیراهه ها کرده؟ شهر حلب به دو چیز معروف بوده: قوطی سازی (صنایع فلزی) و عشق. جالب است که شاید دقت نکرده باشیم که در ایران این واژه پر کاربرد "حلبی" یا "حلب" از کجا آمده. اما قوطی حلبی یا یک حلب روغن یا پنیر به خاطر همین قوطی های فلزی که در حلب ساخته و به دنیا صادر می شده در ایران به حلب یا حلبی معروف شده و هنوز هم کاربرد دارد. صنعتی که برد قدیمی و کاربردی شهر حلب بوده است. و عشق که شور عاشقانه مردان پرتلاش و صنعتگر حلب عالمگیر شده است: "حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم...". همین روح عاشق پیشگی مردان حلب بوده که بعد از معین خواننده های سرشناس دیگری هم تلاش کرده اند که این شعر مسعود امینی و آهنگی که خود معین ساخته را بازخوانی کنند.
حالا من در این شهرم. ماه رمضان است و صبح در شهر عاشقان چشم به روی جهان باز می کنم. هوای پائیز است و نه سرد است و نه گرم اما بدون کاپشن نمی شود بیرون رفت و با کاپشن هم وسط روز گرما آزار دهنده می شود.
نیمه شب بیدار می شویم و با همکلاسیها که همه از کشورهای عربی هستند، غذایی که خانم آشپز در شب درست کرده را گرم می کنیم و می خوریم و بعد از چرتی صبحگاهی، ون مخصوصی به دنبالمان می آید و ما را به محل برگزاری کلاس در مقر اصلی ایکاردا می برد. هوای مدیترانه ای و سرسبزی خزیده در ژن این کشور و همسایگانش رشک برانگیز است.
سوریه کشور اسلامی است و حلب هم شهری عمدتا شیعه نشین است. اما جالب است که بوفه باز است و مستشاران اروپایی و آمریکایی و گاها بعضی از کارکنان محلی و سوری ایکاردا به راحتی در همین ماه رمضان به بوفه می روند و صبحانه و قهوه و سیگارشان به راه است. حجاب هم از همین مصادیق جالب توجه کشور سوریه و البته اغلب کشورهای اسلامی غیر از ایران است (یاد آن لطیفه می افتم: عمده فروشی برادران محمودی به جز اصغر). حالا ایران در بین کشورهای اسلامی تافته جدا بافته ای حتی دایه دلسوزتر از مادر شده. در سوریه یا حجاب هست که از نوع سفت و سخت و پوشش کامل موها و بدنها تا مچ خانمها است یا اینکه مثل لیلا و یاسمین و ... خرمن موهای طلایی و خرمایی و زن کلاسیک عربی و زیبا را به نمایش گذاشتن است. جالب است که برای اولین بار در بازار حمیدیه همین حلب بود که به فرمول ایرانی شناسی دست پیدا کردم. از دور که جمعیت را می دیدم، هر خانمی که روسری داشت اما یک چهارم سر و موهایش را پوشانده بود و وزن واقعی صورتش یک چهارم زمانی بود که آرایش کرده بود، قطعا ایرانی بود و وقتی از کنارت رد می شد و می گفت که "ایشش، بدم میاد..." دیگر شکی نمی ماند که در این مقوله تبحر پیدا کرده ای.
کلاسها از صبح شروع می شد و به فراخور مباحث یکی از دو استاد اصلی و گاهی یک مهندس کامپیوتر یا کشاورزی به تدریس می پرداختند. عمده مباحث در مورد ذخیره و بازیابی اطلاعات، طراحی وبگاه با فرانت پیج، استفاده از زبان اچ تی ام ال و شیوه کار با وب اگریس بود. کاربرگه های اگریس (نظام بین المللی اطلاعات کشاورزی) در محیط آنلاین پر می شد و شیوه نصب وب اگریس آموزش داده می شد. همین دوره سنگ بنای ایجاد وب اگریس ایران و انتخاب مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی (ASDIC) به عنوان فوکال پوینت یا نمایندگی ورود اطلاعات کشاورزی ایران به نظام جهانی اطلاعات کشاورزی شد. هر چند که فلاپی دیسکهایی که برای نصب وب اگریس آوردم ویروسی شد و با سیستمهای ایران همخوانی نداشت و نصب و راه اندازی آن چند ماه طول کشید؛ اما بعدا که آقای احمد یوسفی به دوره ای در مصر رفت و همین مباحث را به روزتر آموزش دید، توانستیم شبکه اطلاعات کشاورزی با مدیریت مرکز را راه اندازی کنیم.
یک روز ما را بردند به بازدید از کتابخانه ایکاردا و روزهای بعد هم خودم از روی کنجکاوی به آنجا مراجعه می کردم. اغلب کتابها تخصصی حوزه کشاورزی و آب و موضوعات وابسته به زبانهای انگلیسی، عربی، فرانسه و ... بود. آنها از نرم افزار منبع باز یونسکو به اسم CDS-ISIS استفاده می کردند که فقط قادر به ذخیره و بازیابی اطلاعات کتابها به زبان انگلیسی بود. هر چند که همین نرم افزار جد پدری نرم افزارهای کتابخانه ای در ایران به ویژه نوسا و پارس آذرخش شد اما در آن کشور فقط قادر به پشتیبانی از رسم الخط و زبان لاتینی و انگلیسی بود. پرسیدم که کتابهای عربی چه؟ پاسخ جالب بود: "هیچ". کتابهای عربی را کار نمی کنیم چون نرم افزار رسم الخط و زبان عربی را پشتیبانی نمی کند.
در همان اثنا که تازه اینترنت رواج یافته و مباحث مرتبط با اپکها (فهرستهای عمومی و همگانی کتابخانه ای) داغ بود و ما هم در بطن آن در ایران بودیم، بادی به غبغب انداختیم که ولی ما در ایران این مشکل را حل کرده ایم. در کمال تعجب آنها، با همان اینترنت درب و داغان و ضعیف آن وقت صفحه اینترنتی نوسا و پارس آذرخش را بالا آوردم و برخی از کتابهای عربی آنها که قابل جستجو بود را در سامان پیدا کردم که انگشت به دهان ماندند و باورشان نمی شد که ایران این همه در زمینه مباحث روز فناوری اطلاعات کتابخانه ای پیشرفت داشته باشد.
هر روز مباحث نظری مطرح می شد و به صورت عملی مسائل مطرح شده را تمرین می کردیم. بسیار مشعوف بودم که به همان چیزهایی که در ایران فکر می کردم در این کشور و در سطح بین المللی به صورت عملی و اجرایی فکر می کنند. در ایران مشغول تدریس سازماندهی اطلاعات بودم و به طور جدی به عنوان معلمی پیشرو از فناوری اطلاعات استفاده می کردم. بچه ها را می بردیم سایت و شیوه های جدید آن موقع برای ایزو گرفتن و انتقال به نرم افزار کتابخانه ای، استفاده از اپکهای بین المللی برای فهرستنویسی و سایر ابزارهای ذخیره و بازیابی اطلاعات را آموزش می دادیم و حالا خودم در کلاسی نشسته بودم که به چیزهایی فراتر از آنها و البته گاهی فروتر دسترسی بود و فکر می شد.
غذا و آشپزی: پائیز بود و روزها کوتاه به همین خاطر وقتی به مهمانسرا می رسیدیم اغلب شب بود و موقع افطار. سبک آشپزی آنها بسیار با ما متفاوت بود. یک شب از چای جوشیده و بی مزه ای که خانم آشپز درست می کرد به سطوح آمدم و خودم دست به کار شدم. چای به سبک ایرانی با آب جوش و گذاشتن و حوله ای روی قوری انداختن تا دم بکشد. برای دوستان عرب بسیار جالب آمده بود از دو جهت. یکی اینکه چقدر طعم چای عوض شده و چه عطری پیدا کرده و رنگش به عقیق شبیه شده؛ دیگر اینکه یک مرد بلد است که کار خانه کند و دست به تجهیزات آشپزخانه می زند. یک روز هم آمدیم و دیدیم که آشپزخانم یک غذایی درست کرده که نفهمیدیم چیست. یک قابلمه خیلی بزرگ که کپه ای برنج سفید وسطش بود و بخار از آن بلند می شد و چند استخوان گردن کلفت احتمالا متعلق به گوساله روی برنجها بود. نه رنگی و نه روغن و لعابی نداشت. نفهمیدم این واقعا غذایی رایج است یا من در آوردی است. برنج هم که نگو. مغز آن سفت و نپخته بود و رویش له شده. مثل برنج ریزوتوی ایتالیایی که بر خلاف ما ایرانی ها نمی گذارند دم بکشد. به همین خاطر یک روز کته ایرانی درست کردم که دست و هنر آشپزی ایران را متوجه شود. اما از حق نگذریم خوراکی های چرخی های کنار خیابان مثل حمص، شاورما، حلویات (شیرینیجات) بسیار دلپذیر بود.
عربی خوانی: شبها که دور هم می نشستیم و شام و صحبت بود تلاش می کردم که از دانسته های عربی ام چیزهایی به کار بگیرم که اغلب مایه خنده شان می شد. هر چه نباشد در 8 سال عربی خوانی و آنهم در رشته فرهنگ و ادب و قرآن خوانی، چیزهایی از عربی یاد گرفته بودیم. ماجرا از این قرار بود که عربی ما کتابی آب نکشیده ای بود که آنها را به تعجب و خنده می انداخت. من به زور جمله می ساختم و تلاش می کردم که امور یومیه را به عربی بگذرانم که هم فال بود و هم تماشا. ولی شبهای آخر کلی کلمه و جمله ناب یاد گرفته بودم.
درس و مشق: چون بعد از این دو هفته باید به زندگی عادی بر می گشتم و یک کلاس سازماندهی 4 پزشکی داشتم که مربوط به رده بندی NLM و سرعنوانهای MeSH پزشکی بود، که برای اولین بار تدریس می کردم و به خصوص این ویرایش هم قبلا توسط کسی تدریس نشده بود، باید درس و مشقم را هم خودم یاد می گرفتم و هم تکلیف استخراج می کردم که به بچه ها بدهم. فکر کنید که این دو کتاب قطور را کول کرده و با خودم برده بودم، تا بتوانم مطالب را به درستی آماده و ارائه کنم که آن دوره و درسها برای خودم و کلاس خاطره ای شده بود که مطالب در خارج آماده و در داخل تدریس می شد.
رسم الخط فارسی: یک شب مجید (اهل امارات که ماجد گفته می شد) به اتاقم آمد و گفت که خیلی مشتاق است رسم الخط فارسی را ببیند. یکی دو تا از کتابها را با هم ورق زدیم و توضیحاتی دادم که برایش جالب بود که زبان فارسی اینقدر به عربی نزدیک است و تا حالا برخورد نزدیکی با این خط و یک فارسی زبان نداشته است.
حقوقم زیادم هم هست: یک خاطره جالب دیگر هم که هنوز تازگی و عجیب است از همین آقا مجید و همکارش سعید دارم. اینها از امارات با یک ماشین جگوار 2001 (دقت کنید که در سال 2002 این دوره برگزار شده) آمده بودند دوبی و ماشین را آنجا گذاشته و با هواپیما به سوریه آمده بودند. صحبت درآمد و اینها شد که یک حرف تاریخی بالاخره از یک کارمند شنیدم و دیگر در هیچ جای دیگری دنیا و از زبان هیچ کارمندی نشنیدم. از درآمدش گفت و اینکه سه بچه داشت. پرسیدم آیا درآمد کافی است. در کمال تعجب گفت "اوه، زیادم هست". و این را نه از روی تمسخر که با صداقت گفت. یک نشانه اش هم همین که ماشین آخرین مدل سال خودش را از یک کمپانی معتر خریده و استفاده می کرد. جالب تر اینکه این چندمین بار بود به این دوره می آمد و همه هزینه هایش را هم سازمانش پرداخت می کرد.
حقوق: روزهای هفتم و هشتم بود که دیدیم یک خانم هلندی آمد و یکی یکی همه را صدا کرد که بروند توی اتاقی. در کمال تعجب دیدیم که برای این دوره به ما حقوق می دهند آنهم به دلار. روزی ده دلار مخارج روزانه به ما میدادند که در تبدیل به لیر سوریه رقم قابل ملاحظه و خوبی میشد و کاممان حسابی شیرین شد.
قلعه حلب: یک روز هم ما را به بازدید از قلعه ای تاریخی بر فراز تپه ای که مشرف به کل شهر حلب بود بردند. قلعه قدیمی متعلق به خلفا و صاحب منصبان که سازه های خشتی و سنگی زیبایی داشت. باروها و سبک کاهگلی دیوارها آدم را به یاد معماری مخصوص قبل از صفویان می انداخت. چیز عجیب در مورد این قلعه این بود که می گفتند یک تونل زیرزمینی دارد که به هر چهار طرف شهر سر می کشد و در جنگها یا خطرات برای فرار یا رساندن آذوقه استفاده می شده. وقتی عکسهای جنگ داخلی و تخریب این قلعه را دیدم دلم حسابی به درد آمد.
بازار و سوغات: همانطور که گفتم صنایع فلزی و حلبی در شهر بسیار بود و قوطی های زیبای سوغاتی فراوان داشت. عتیقه جات و اشیای سنتی بسیار زیاد بود و آنقدر جذاب که من یک خنجر مخصوص کوچک که نماد شهر حلب بود خریدم و هنوز هم در خانه یادآور خاطره های زیادی است.
بازار حمیدیه بسیار گسترده بود که بازاری مسقف و مثل بازارهای سنتی ایران در شیراز و کرمان و کاشان، نبض تپنده شهر بود. بخشهای بازار مدرن هم در مناطق مرکزی شکل گرفته و کافی بود یک دوری در آن بزنی تا ببینی ایرانیها بیشتر در کجا رسوخ و حضور فعال دارند.
بحران در ایران: وقتی که برگشتم دیدم که قیامتی بر پا شده است. از قدیم رسم بود که مرکز ما یعنی مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی کشاورزی یک شب افطاری می داد که افراد قدیمی و جدید و کسانی که به نوعی با مرکز در ارتباط بودند دور هم جمع می شدند و این سنت سالهای سال تا قبل از کرونا ادامه داشت. در همان ایام افطاری مرکز برگزار شده بود. تنشهای بین جهاد سازندگی و وزارت کشاورزی همچنان ادامه داشت و مسئولین جاری سازمان به نوعی جبهه گیری با جهادگران تن داده بودند. آن شب افطاری طبق معمول رئیس قبلی مرکز و پایه گذار این افطاری یعنی آقای مهندس مهدی تقوی صحبتهایی از اضمحلال مرکز و بیراهه رفتن آن می کند و به تریج قبای مرحوم بهزاد قره یاضی که رئیس سازمان بود و خانم دکتر مهوش بهروزین می خورد و درگیری هایی پیش می آید که کار به حراست اینها می کشد. هنگام برگشت متوجه شدم که خطر از بیخ گوشم گذشته چرا که من هم در جرگه حامیان دو آتشه مرکز و در رودربایستی معرفت حتما چیزی می گفتم و کاری می کردم که کار به جاهای باریک کشیده می شد.
به هر حال حدود ده روز دوره ما در حلب به پایان رسید و با یک بسته فلاپی و لوح تقدیر و خاطره های خوش قرار شد که رهسپار دمشق بشویم تا از فرودگاه آنجا به ایران پرواز کنیم. خانم ابراهیمی زودتر آمده بود و من هم تا آخرین روز حضور در حلب استفاده کردم و تنهایی با همان راننده راهی دمشق شدیم.
در دمشق دو روز وقت داشتم و حسابی پیاده روی کردم. یک روز اتفاقی از جایی رد شدم که پرچمی آشنا به چشمم خورد. دقت کردم و سربازهای خیلی باکلاس آمریکایی را دیدم و برو بیاها رو و وقتی جلو رفتم متوجه شدم که سفارت آمریکا است. این اولین مواجهه مستقیم من با آمریکای جهانخوار در طول این سالها بود که دیدم چندان هم جهانخوار نیست و ظاهرا این مردم کشورهای دیگر هستند که شوق زیادی به خوردن آمریکا دارند.
شبی که در مهمانسرای فائو در دمشق بودم یک آقای سیاهپوستی اهل تایوان را سر میز شام ملاقات کردم که حسابدار ایکاردا بود و برای ماموریتی به ایتالیا می رفت. با دهانی باز از ایران می شنید و باور نمی کرد که این همه کشوری پیشرفته باشد. مثلا ماشین ماکسیما در تلوزیون نشان داده می شد و گفتم که اینها در ایران ساخته (مونتاژ) می شود و باور نمی کرد. پاسپورتش را نشان داد که تمامی صفحاتش پر شده بود و ویزا یا مهر ورود بیش از صد کشور در پاسپورتهای مختلفش بود و چقدر دلم خواست مثل او کثیرالسفر جهانی باشم.
ناگفته نماند که در پایان دوره در حلب، مسئولان خواستند که یک نماینده از طرف جمع شرکت کنندگان صحبت کند و نظراتی در مورد دوره بیان کند. نمی دانم چرا ولی شاید به خاطر اطلاعاتی که از مباحث دوره به خاطر رشته و تدریسم داشتم مرا به عنوان نماینده انتخاب کردند. به عنوان سخنگوی جمع باید تشکر می کردم و از طرف دیگر کاستی ها را می گفتم. اینها را گوشزد کردم که برای دوره های بعد توجه کنند:
- یکدست نبودن دانش شرکت کنندگان که گاهی بعضی از مطالب برای برخی تکراری و برای برخی بسیار گنگ و دور از دسترس بود. برای مثال خانمی از بحرین آمده بود که حتی بلد نبود که کامپیوتر را روشن کند و واقعا در کار با کامپیوتر مشکل داشت چه برسد به مفاهیم پیشرفته این دوره؛
- یکدست نبودن زبانی شرکت کنندگان. چون اغلب عرب بودند و زبان انگلیسی هم برایشان سخت بود، گاهی اساتید ناخودآگاه به عربی صحبت می کردند و خیلی از مطالب کلاس را متوجه نمی شدیم. یا مجبور می شدند اول به انگلیسی بگویند و بعد برای بعضی ها به عربی تکرار کنند؛
- زمان برای این همه مطالب خیلی کم بود و نمی شد مفصل به آنها پرداخت؛
- ماه رمضان که باعی می شد انرژی خیلی زیادی نداشته باشیم و با زبان روزه هم درک مطالب سخت تر می شد؛
- ضعیف بودن اینترنت: واقعا در آن زمان همین مقدار دسترسی به اینترنت و سرعتی که داشت خوب بود ولی همکلاسیهای مرفه از کشورهای عربی اصلا آن سرعت را در شان خود نمی دانستند.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...