دلم یا مغزم؟
یک وقتی جلال حیدرینژاد درآمد و گفت تا چهل سالگی خیلی کوهها را آدم می تواند جابجا کند و بعد از آن دیگر باید از اندوخته ها بهره برد. نه اینکه کاری نشود کرد، نه. سخت میشود. حالا عجیب است که من هم هزار و یک مطلب و سوژه توی ذهنم دارم که هر کدام برای خودش تلالویی خیره کننده میتواند داشته باشد، اما عجیب است که وقتی قرار است قلمی شوند انگار تکه سنگی روی دستانم می افتد که نوشتن را حسابی سخت می کند. شاید خیلی کمال گرایی این روزها باعث می شود که چیزی در سطح مخاطبان بنویسم که شانشان زیر سوال نرود. چرا که یک مطلب سطحی و سخیف، می شود مثل سریالهای آبکی صدا و سیما که سراسر توهین به مخاطب است. اما دوباره یاد حرف فروغ و صمیمانه و فاخرانه می افتم و حالا افسار کیبرد را به احساس می سپارم ببینم چه می شود. آخر یک اتفاقی هم از لای یکی از کتابها افتاد که بی ارتباط با این موضوع نیست که سعی می کنم به آن اشارتی داشته باشم.
این هفته دو کتاب شنیدیم. اولی کازابلانکا بود و دومی بینوایان. اول در مورد بینوایان بگویم که مرتبط با موضوع بالا است. این نسخه ای که شنیدم، تنظیم رادیویی کتاب بینوایان توسط مهدی گلستانی برای برنامه "کتاب شب" رادیو تهران (فکر می کنم) بود که با اجرای دلنشین "بهروز رضوی" پخش شده است. البته من فایلهای آنها را می شنوم و برنامه را از رادیو و زنده نمی شنوم به همین خاطر مطمئن نیستم که رادیو تهران قطعی است یا خیر. به هر حال، در انتهای این برنامه که تقریبا شش قسمت 17 دقیقه ای شده بود، مصاحبه ای با آقای مهدی گلستانی که کارگردان و تنظیم کننده بود داشتند. در آنجا اشاره مفصلی به ارزشها و اهمیت رمانهای کلاسیک داشتند که به عنوان کارگاه نویسندگی هستند و کسی که می خواهد نویسنده شود بهتر است کلاسیکهایی از تولستوی، چخوف، هوگو و ... بخواند. در ارزشهای جناب هوگو گفتند که پرآوازه ترین نویسنده ای است که در دوران حیاتش مورد توجه قرار گرفته است. به گونه ای این اثرگذاری هوگو بالا بوده که باعث شده بسیاری به خاطر سایه سنگین و خیمه وار ویکتور هوگو بر روی ادبیات قرن 19 (بینوایان در سال 1862 منتشر شده است) علم مخالفت با او را بردارند. گفتند که هوگو از بنیانگذاران سبک رمانتیسیسم بوده و از چهره های شاخص آن. نهضت و جنبش رمانتیسیسم در مقابل عقلگرایی قبل از خودش شکل گرفته و بر این اصل توجه داشته که احساسات انسانی را باید در همه مسائل دخیل دانست و فقط عقل به تنهایی کافی نیست. به همین خاطر، بینوایان علاوه بر یک رمان سیاسی و تاریخی، بیشتر یک عاشقانه و از سمبلهای رمانتیسیستی به شمار می آید.
اتفاقا، در 2 آبان امسال در همایش ادبیات کودکان و خواندن شورای کتاب کودک شرکت کردم. یکی از سخنرانان آقای دکتر عبدالرحمن نجل رحیم بود که یک عصبشناس متخصص است. ایشان، بیش از 20 سال است که دارد سمینارهای "عصبپژوهی" را یک تنه برگزار می کند و خیلی مهمانها و موضوعات جالبی دارد که مثلا هوشنگ ابتهاج، دکتر باطنی، دکتر حسن عشایری و ... در آنجا صحبت کرده اند. ایشان نکته خیلی جالبی گفت. اینکه، ما در ادبیاتمان متافورهای (استعاره هایی) داریم که از بنیاد اشتباه است. یعنی در زمان خودش درست به حساب می آمده اما علم الان دیگر آن را قبول ندارد و کودکان هم که با علم سر و کار دارند اینها را نمی پذیرند و وظیفه ادبیات است که این استعاره های اشتباه را اصلاح کند. یکی از مهمترین اینها، جای احساس و دوست داشتن در قلب (یا همان دل) است که به کل اشتباه است. قلب وظیفه پمپاژ و تنظیم گردش خون در بدن را بر عهده دارد و علم سالهاست ثابت کرده که جای همه احساسات از جمله دوست داشتن در مغز است. اما همه ما هنوز هم فکر می کنیم که با دلمان (قلب) دوست داریم.
استعاره اشتباه دوم هم تقابل عقل و احساس است. این را هم همگان پذیرفته اند که عشق و احساس فعالیتی غیرعقلی و احساسی است. باور هم داریم که خیلی از رفتارهای ما احساسی است که با عقل و منطق در تضاد است و هر کدام راه جدا و مسیری مستقل دارند که تقریبا همیشه هم با هم در تضاد و جدل هستند. در صورتی که ایشان به عنوان یک متخصص عصب شناسی و روانپزشک و آدمی عالم، معتقد بودند که مسائل زندگی اینگونه نیست که بعضی را جدا کنیم و بگوییم اینها با عقل درست می شود و بعضی دیگر را بریزیم گوشه دیگری و بگوییم اینها هم احساسی هستند. تمامی مسائل زندگی با همکاری و همیاری توامان مغز و احساس پیش می روند و هیچ یک از دیگری جدا نبوده و نمی توانند به ثمره ای درست و اصیل ختم شوند.
اما در مورد کتاب کازابلانکا. این کتاب از روی فیلمنامه آن تنظیم رادیویی شده بود. فیلمنامه نویسان آن هم چندین نفر بوده اند. این فیلم از نمونه های تاثیر معکوس سینما و کتاب است. چرا که خیلی وقت پیشترها، بسیاری از فیلمهای سینمایی از روی کارهای ادبی بزرگ تهیه می شدند و سینما آبشخوری غنی چون ادبیات کلاسیک داشت. اما به مرور سینما جای خودش را یافته و خیلی وقتها فیلمها تبدیل به کتاب می شوند و خیلی ها بعد از دیدن فیلم به سمت خواندن کتاب تمایل پیدا می کنند. فیلم کازابلانکا، که ساخت آن از نظر مکانی هیچ ربطی به کازابلانکا نداشته، جزء ده عاشقانه برتر سینمای جهان است. کتاب را شنیدم و خوشبختانه دانشجویان در همان سر کلاسی که داشتیم در مورد فیلم حرف می زدیم، نسخه دوبله آن را بهم دادند. قبلا چندباری به زبان اصلی دیده بودم اما خیلی از حرفها را متوجه نشده بودم. دوبله فارسی شخصیت ریک (همفری بوگارت) با صدای مرحوم حسین عرفانی و شخصیت الزا (اینگرید برگمن) با صدای همسر مرحوم عرفانیان یعنی شهلا ناظریان، لذتی دیگر دارد. گاهی اتفاقاتی در کائنات می افتد که تاثیرش بینظیر می شود و معجزه ای را می ماند. مثل همین اتفاقی که برای این فیلم افتاده. خود سازندگان فیلم هم باور نمی کردند که این قدر موفقیت شامل حال این فیلم بشود ولی کازابلانکا تبدیل به یک اسطوره ماندگار شد. منصور ضابطیان در کتاب "چای نعنا" که شرح سفرش به مراکش است رفته و از کافه ریک که البته هیچ صحنه کازابلانکا در آن فیلمبرداری نشده دیدن کرده و مفصل در مورد آن نوشته است.
روز 30 مهرماه رفتم اصفهان. "همایش سواد رسانهای و اطلاعاتی" برای دومین سال قرار است برگزار شود و من هم جزء هیئت علمی آن هستم و در کنار این همایش، برنامه های استانی تدارک دیده اند. قرعه فال اصفهانش به نام بنده افتاد. دوباره رفتیم در مهمانسرای هنرستان
موضوع همایش "سواد رسانهای و اطلاعاتی و خانواده" بود. من سخنرانی با عنوان "مغز اجتماعی و تنهایی رسانهای" داشتم که در اینجا گزارش کامل آن آمده است. کلیپ خوبی هم از آن در آپارات گذاشته اند. محتوای اصلی صحبتم روی تئوری مغز اجتماعی بود که در پاسخ به این پرسش که چرا مغز انسان بزرگتر از سایر جانداران شده، پاسخ اجتماعی شدن را می دهد. در حالی که رسانه های مختلف علی رغم مغز اجتماعی ما، باعث تنهاییمان شده اند. خود این موضوع به کنار که خیلی روی آن کار و مطالعه کردم و چون می دانستم اصفهان شهر جدی است و از همه اقشار از جمله معلمان درس "رسانه" در دبیرستان در آن شرکت دارند، حسابی خودم را آماده کرده بودم. اما مهمترین چیزی که همه لذت برده و از آن تعریف کردند، شیوه ارائه من بود. در ابتدای هماهنگی با مسئول سالن، ایشان گفتند که پاورپوینت دارید و میکروفن ثابت میخواهید؟ که همانجا به نظرم رسید اگر امکان دیگری باشد من خیلی خوشحال می شوم. یک میکروفن بیسیم اچ اف به من دادند و گفتند می توانید استفاده کنید. من هم به جای اینکه یکجا بایستم و باعث چرت ملت بشوم، میکروفن را زدم و گفتم که من معلمم و نمی توانم یکجا بایستم و به نوعی از مشاییون هستم و باید راه بروم تا موتور کلامم روشن شود. خلاصه، نزدیک به یک ساعت صحبت کردم و آنطور که از چهره حضار و بعد از ارتباط و بازخوردها فهمیدم خیلی تاثیرگذار بود. یک نفر آمد و گفت که یاد سمینارهای به سبک "تد" افتادم. پرانرژی و محتوادار و اثربخش. (گویی خیلی جوگیر شدم و حسابی از خودم تعریف کردم اما اشکال ندارد چون هدف آموزشی از آن دارم). با خودم فکر کردم که چرا ما خودمان را اسیر کلیشه ها می کنیم. کجای دنیا نوشته که حتما سخنران باید بیاید و عصاقورت داده یکجا بایستد و ملت هم چرت بزنند و وقت تلف شود و بروند. این همه تریبون ما داشته و داریم اما چرا به روشی نو از آن استفاده نمی کنیم و روی اثرگذاری که هدف اصلی است متمرکز نمی شویم؟ باید هم روی محتوا و هم روی روش حسابی کار کنیم و شیوه ای را برگزینیم که بیشترین اثر را داشته باشد.
اتفاقا بر این اساس، چندسال پیش کارگاهی را طراحی کردم که ابتکار جالبی بود و واقعا به آن فکر کرده بودم. با خودم فکر کرده بودم که من خودم اگر کسی برایم حرف بزند حداکثر ده دقیقه تمرکز واقعی دارم و بیشتر از آن بشود یا خوابم می برد یا علاقه ام به موضوع را به کل از دست می دهم. حتما بقیه مردم هم همین گونه هستند. تا اینجا آسیب بود و بعد راه حل را یافتم. با خودم فکر کردم که اگر ملت فیلم جذاب ببینند ممکن نیست بی علاقه شوند. به همین خاطر، کارگاه را با فیلمهای جذاب و ناب از فناوری های نوین اطلاعاتی درست کردم (آن وقت این قدر تلگرام و شبکه های اجتماعی رایج نبود که همه بتوانند اینقدر کلیپ جذاب ببینند و به اشتراک بگذارند). کارگاه موضوع بندی و زمان داشت و هر فیلم بر اساس هدفی تهیه شده بود و در خلال فیلمها با ملت صحبت می کردم و فلسفه و کاربرد را با هم بحث می کردیم. در آخر هم مهمترین نکته را کار می کردیم. اینکه چه نظر دارند. اغلب می گفتند خوب است ما اینها را داشته باشیم و استفاده کنیم. اما من روی یک نکته مهم تاکید می کردم: "فکر نمی کنید که در ساخت آنها و راهبری کاری مهم در جهان نقش داشته باشیم؟"
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...