هر آمدنی را رفتنی است و از رفتن گریزی نیست. بالاخره روز موعود فرا می رسد. باید رفت و یک شهر را با همه لحظه های ویژه و خاطره انگیزش جا گذاشت. پنجشنبه 21 تیر 1397 (12 جولای 2018) و پنجمین روز سفر است و باید راهی سفری کوتاه و درون اروپایی بشوم. پورتو در غربی ترین نقطه اروپا و در ساحل اقیانوس اطلس واقع است و با اینکه پرتغال و اسپانیا با هم همسایه هستند اما بارسلونا در شرق اسپانیا است و حالا باید از غربی ترین نقطه به شرق اسپانیا سفر کنم که نزدیک به دو ساعت پرواز است. بلیط رایان ایر در موبایل است و بدون دغدغه فکر می کنم که چه راحت با اتوبوس و بعد مترو از میدان آلیادوس خودم را به فرودگاه پورتو خواهم رساند. قرار است ساعت 11.30 پرواز از پورتو به بارسلونا باشد و با خودم فکر می کنم خوب است ساعت 10.30 فرودگاه باشم که یک ساعت قبل از پرواز است و کافی هم هست. با احتساب زمان برای رسیدن به فرودگاه فکر می کنم که نیم ساعت هم زودتر بیرون بروم یعنی ساعت 9 که با خیال راحت آنجا برسم. غافل از اینکه که چه ماجراها انتظارم را می کشند. وسائل را که قبلا جمع کرده ام، بسته بندی و تکمیل می کنم که خوشبختانه از همان یک چمدان و یک کوله پشتی که لپ تاپ هم در آن است تجاوز نمی کند. آخرین عکسها را با اتاق و هتل می گیرم و می زنم بیرون و کلید را طبق آنچه مری روز اول گفته در سبدی توی حال می گذارم و در را می بندم و خلاص. اما اولین مشکل این است که آسانسور از دیروز خراب شده و حال با چمدان سه طبقه را پائین رفتن معضلی می شود که چاره ای نیست و با توجیه آخرین بار بودن، سختی اش قابل تحمل می شود. از ایستگاه سن ژوستا سوار می شوم و در میدان آلیادوس هم مترو می گیرم و فکر می کنم که با خیال راحت می نشینم و قطار هم سر وقت به فرودگاه می رسم. اما کی فکرش را می کند که سهم فرودگاه بین المللی یک شهر مهم اروپایی از مترو، همان یک ایستگاه معمولی مثل همه ایستگاه های دیگر یک خط طولانی مترو باشد. فکر می کردم مثل ایران است که آخر خط فرودگاه خواهد بود و آنجا که برسیم همه ملت پیاده می شوند و من هم دنبال آنها می روم. سوار می شوم و جای نسبتا راحتی برای خودم و چمدان پیدا می کنم و تصمیم می گیرم از شهر و آخرین جرعه های بودن در آن لذت ببرم. دیروز دکتر منصوریان یک دکلمه با صدای خودش از شعر "چاوشی" استاد مهدی اخوان ثالث برایم فرستاده. شعری زیبا که مهمترین بخش آن می گوید "من اینجا بس دلم تنگ است.... به کجای این شب تیره بیاویزم.... ". آن را می شنوم و دوباره و سه باره و با شهر یکی می شوم. حس رفتن این شعر در دل و جانم رسوخ می کند. به نظرم می رسد مسیر طولانی و کمی غریبه شده. از خانمی که رو به رویم نشسته می پرسم این قطار کی به فرودگاه می رسد. با تعجب می گوید که این قطار فرودگاه نمی رود. اولش باور نمی کنم و نمی خواهم قبول کنم اشتباه شده. اما ظاهرا قضیه جدی است. در اولین ایستگاه که کمی دور از شهر و حالت روستاگونه دارد پیاده می شوم و ملت می گویند که باید چند ایستگاه برگردم و آنجا یک قطار دیگر بگیرم به سمت فرودگاه. ساعت نزدیک ده است و قلبم دارد می ایستد. ضمن اینکه تازه یادم می آید که این یک پرواز بین المللی و از کشوری به کشور دیگر خواهد بود و اگر با احتساب فرودگاه امام خمینی در نظر بگیریم باید حداقل سه ساعت قبل از پرواز آنجا برسم. با خودم حساب و کتاب می کنم و می بینم که هیچ رقمه با مترو نخواهم رسید. به فکر تاکسی می افتم و از مردم می پرسم که تاکسی می خواهم و انتظار دارم که کسی گوشی اش را در بیاورد و مثلا با اوبر یا مای تاکسی برایم تاکسی ارزان بگیرد. اما چنین چیزی نیست و استفاده از تاکسی به عنوان یک امر لوکس و لاکچری است که کسی چندان با آن دمخور نیست. چرا که تاکسی بسیار گران است و هم اینکه وسائل نقلیه عمومی مثل اتوبوس و مترو فراوان و سهل الوصول است و هم فرهنگ استفاده از خودرو شخصی و تاکسی چندان رایج نیست. به همین خاطر مردم فقط خیلی مبهم به میدانگاهی در آن شهر یا روستا که اسم و مشخصاتش هم یادم نیست اشاره می کنند که ممکن است آنجا تاکسی پیدا شود. سراسیمه و نگران به پرس و جو می پردازم و سعی می کنم تاکسی پیدا کنم در حالی که چمدانم را هم دنبالم خرکش می کنم. بالاخره ایستگاه تاکسی ها را پیدا می کنم. دو سه تاکسی که یکی بنز و دیگری تویوتا پریوس (مدل اروپایی که کمی چراغها و ساختارش با ایران فرق می کند) و دیگری مارکی است که نمی شناسم ایستاده اند. به یکی می گویم و می پرسم می رسیم یا خیر؟ توضیح می دهد که حدود ده دقیقه خواهد بود. در اینجا کلا تاکسی خطی وجود ندارد و برای مسیرهای مشخص اتوبوس و مترو هست و اگر کسی غیر از اینها را بخواهد باید تاکسی دربست بگیرد. سیستهای تاکسی نسبتا ارزان و مناسب هم هست که اسنپ و تپسی ما از روی آنها گرفته شده اند. Uber و My Taxi مهمترین آنها است. جالب اینکه وقتی توی گوگل مپ جستجو می کنی علاوه بر اطلاعات دیگری مثل رانندگی، مترو، اتوبوس و پیاده، قیمت اوبر و مای تاکسی را هم می دهد. اوبر را روی گوشی ام نصب کرده ام اما برای استفاده از آن دو امکان لازم است که هیچ کدام را ندارم. یعنی اینکه اول باید اینترنت داشته باشم و دوم اینکه امکان جواب دادن به تلفن را داشته باشم. به همین خاطر نمی شود به آنها فکر کرد. سوار تاکسی مردی جا افتاده و آرام و در عین حال تر و تمیز می شوم. می پرسم چقدر می شود و می گوید حدود ده یورو. چاره ای نیست و باید رفت. می پرسد دیرت شده و مثلا برای اینکه دندان گردی نکند می گویم نه ولی خب زودتر برسیم بهتر است. می بینم که دکمه تاکسی متر را می زند و کمی خیالم راحت می شود. اما رگ ایرانی ام نمی گذارد آرام باشم و فکر می کنم که اگر حالا برود چند دور قمری بزند تا مسیر را دورتر کند و احیانا پول بیشتری بگیرد چه خاکی به سرم کنم؟ می پرسد کدام شرکت هواپیمایی پرواز دارم و وقتی می گویم رایان ایر می گوید که باید برویم ترمینال 2. خوشبختانه با 10.75 یورو کار تاکسی راه می افتد. تجربه ای جدید در تاکسی سواری اروپایی که قبلا خیلی از آن می ترسیدم. هر چند این مبلغ به پول ما (یعنی حدود 103.000 تومان) هزینه ای گزاف برای تاکسی است اما اگر از آن کمک نمی گرفتم به پرواز نمی رسیدم و این یعنی به هم ریختن تمامی برنامه ها. خودم را می رسانم به کانتر رایان ایر و پرواز بارسلونا. خانم گیت می گوید که خیلی دیر است و گیت تقریبا بسته شده است. با این حال قبول می کند که کارم را انجام دهم. خوشبختانه از قبل هزینه حمل چمدان را پرداخت کرده ام. همانطور که گفتم اغلب پروازهای داخلی کشورها و درون اروپایی بار ندارند و حتما باید پول جداگانه برای بار بپردازید. این را قبول می کند اما مصیبت عظما چیز دیگری است. فامیلی ما از قدیم یک حاجی اضافی ابتدایش داشته که همیشه مایه دردسر بوده است. یادم می آید اولین بار در سال 1369 که قرار بود برای کنکور ثبت نام کنم به این مصیبت واقف شدم. دفترچه کنکور را گرفته بودم و با شور و شوق آمدم خانه و شروع کردم به تکمیل پیش نویس آن در همان دفترچه کاهی. مشخصاتم را تا جایی که عقلم می رسید تکمیل کردم. عصر که برادرم آمد فرمها را به او نشان دادم. اولین اشکالی که گرفت همین بود که فامیل ما "حاجی" زین العابدینی است و نه زین العابدینی خالی. البته در روستای ما خیلی از آدمها فامیل زین العابدینی خالی دارند و بعدا من اقدام کردم که این حاجی را بردارم که ماجرای مفصل و جالبی دارد و اینجا مجال پرداختن به آن نیست. خلاصه اینکه از آن وقت کنکور من فهمیدم که یک تکه مزاحم در فامیلم هست که باید حواسم به آن باشد و تا قبل از آن چندان مساله ای پیش نیامده بود که من کار رسمی بخواهم بکنم و این فامیل مساله ساز باشد. بارها پیش آمده که این فامیل را ننوشته ام یا در جاهای مختلف ذکر نشده و مشکلاتی برایم پیش آورده. به ویژه در زمانی که رادیو می رفتم این مساله همیشه یک موضوع بغرنج بود و با آفیش صدا و سیما باید دو سه بار چک می کردم. این بار هم این مشکل به سروقتم آمد اما با استرس و هزینه ای سنگین. خانم گیت گفت که فامیل شما در پاسپورت "حاجی زین العابدینی" است اما بلیط شما به اسم "زین العابدینی" رزرو شده. همین خودش شد آغاز ماجرایی که با آن وقت کم واقعا وحشتناک بود. با کسی تماس گرفت و گفت که باید اسم بلیط را عوض کنی و این خودش کلی هزینه دارد. چاره ای نبود و باید می پذیرفتم چون در غیر این حالت تمام برنامه هایم به هم می ریخت. چیزهایی که گفت که در آن حال نفهمیدم که رقم 107 یورو درونش بود و از شنیدنش وحشت کردم. یک برگه داد که بروم پیش مدیریت و با چه حال نذاری دویدم پیش ایشان و خوشبختانه مثل ادارات ایران خیلی وقت گیر نبود چون قبلا آن خانم هماهنگ کرده بود. مدیریت مبلغ 55 یورو (528.000 تومان) درخواست کرد که مجبور شدم از گوشه جگرم سوا کنم و بگذارم روی میز. بعد هم بدو بدو رفتم کانتر که چون این پرواز با پرواز مکزیک یکی بود کس دیگری در حال خدمت گرفتن بود. خانم کانتر تا مرا دید به آن آقا توضیح داد که کار من عجله است و پروازم در حال پریدن است و آن آقا هم با معذرت خواهی از من (چقدر شعور) رفت عقب ایستاد تا کار من انجام شد و چمدان را تحویل گرفتند و کارت پرواز دادند. دوان دوان رفتم گیت که می ترسیدم آنجا هم مثل ایران بخواهند دوباره بازرسی کنند. اما خوشبختانه همان ورودی که بازرسی شده بود مشکل حل شده و سریع رفتم به سمت گیت و دیدم که ملت توی صف گیت ایستاده اند. کمی خیالم راحت شد و خودم را آدمی خسته و عرق کرده و گرمازده در بین این همه آدمهای رنگارنگ که بیشتر برای تفریحات تابستانی به بارسلونا می آمدند یافتم. تجربه تلخ و سنگینی بود که یادم باشد فامیلی من یک فامیل کامل است که باید عین به عین پاسپورت و مدارک رسمی باشد و نباید در نوشتن آن در هیچ جا کوتاهی کنم که مصیبت گریبانگیرم نشود؛ دیگر اینکه قبل از هر پروازی حداقل یک ساعت وقت آزاد در نظر بگیرم برای حوادث غیرمترقبه ای مانند این. همانطور که گفتم پرواز رایان ایر، پروازی نسبتان ارزان است که با به حداقل رسانیدن خدمات هزینه ها را کاهش داده است. جالب بود که لباس رسمی کارکنان مرد و خدمه این شرکت شلوارک سرمه ای با آستین کوتاه بود (فکر کنید یونیفورم رسمی در ایران را با این لباس که کاملا مناسب خدمت طراحی شده است). شاید این لباس علاوه بر راحتی و سهولت کار کردن در هوای گرم تابستانی (البته این چند روز حداکثر دما 25 درجه بود) صرفه جویی در پارچه را هم داشته باشد که به نسبت یک شلوار کامل هزینه کمتری دارد. خود هواپیما کوچک و دو ردیف سه تایی داشت که من قبلا زمان رزرو بلیط، صندلی 26آ یعنی کنار پنجره را انتخاب کرده بودم. جالب بود که اینجا دیگر دالان پروازی و اتوبوس برای رسیدن به هواپیما در کار نبود. ملت از در بیرون می رفتند و بعد از یک مسیر حدود 200 متری به هواپیما می رسیدند. در جلو و در عقب باز بود و یک سری از ملت هم از در عقب وارد می شدند که سریعتر جابجا شده و سرجایشان می نشستند. وقتی به صندلیم رسیدم دیدم که یک پسربچه کوچک روی صندلی 26آ نشسته و کمربندش را هم بسته و یک خانم هم صندلی وسط نشسته است. کتاب و هدفن و پاوربانک و خودکار و کاغذم را از کوله برداشتم و آن را بالا گذاشتم و به خانم گفتم که جای من است. فرمودند که اگر می شود شما همین ردیف اول راهرو بنشینید چون این بچه دلش می خواهد که کنار پنجره باشد. چاره ای نبود و هر چند کلی برنامه برای فیلم و عکس و مستندات هم از پورتو و بارسلون داشتم اما نمی شد دل یک بچه را شکست. وسایل و کتابم دستم است که می نشینم و می شنوم که کسی از صندلی بغلی با لهجه ای خاص و به فارسی می گوید: "برگَ اَضافی"؟! این عنوان کتاب منصور ضابطیان است که دستم است و قرار است بخوانم. بر می گردم و مردی را می بینم که در ردیف وسط صندلی های سه تایی کناری نشسته و دو پسربچه شبیه هم (بعدا می فهمم دوقلو هستند) که کلاههایی با لبه لگو به سر دارند، پرسشگر این سوال است. با لهجه می پرسد ایرانی هستید؟ می گویم بله و سر صحبت باز می شود. تاجیکی هستند که در ولایت بدخشان به دنیا آمده و رشد کرده اند و الان ساکن مسکو. خیلی هیجان انگیز است که در این گوشه دنیا و در این هواپیمای نه چندان لوکس و بعد از آن همه استرس و دوندگی پرواز، کسی به زبان فارسی و آن هم با لهجه شیرین تاجیکی شروع کند به فارسی حرف زدن و دقیقا و اتفاقی هم صندلی و هم ردیفی تو شده باشند. خانم بغل دستی ام گل نسا نام دارد که همسر ایشان است و آن بچه سه ساله هم امین پسر کوچکشان است. جلیل و جمیل اسم دو پسر دوقلوی دیگرشان است که امسال قرار است بروند مدرسه و بابایشان می گوید سوادشان صفیر است (یعنی مدرسه نرفته اند هنوز). اسم آقاهه خیلی جالب است: بازار. اول فکر می کنم می گوید بزرگ ولی بعد توضیح می دهد بازار=مارکت و خودش ادامه می دهد که شما چنین اسمی در ایران ندارید. به او می گویم که همه دنیا الان چشمشان به مسکو است و از همه جا آمده اند آنجا برای جام جهانی و آن وقت شما در اینجا چه می کنید؟ فوتبال دوست ندارد و می گوید مهم نیست. آمده اند لیسبون و چند روزی آنجا بوده و حالا رهسپار بارسلونا بودند که ده روزی هم آنجا بمانند و برگردند مسکو. خیلی خارجی و لوکس و خواستنی. شنیدن این اسامی و دمی صحبت کردن در مورد زبان فارسی آن هم به زبان فارسی خیلی چسبید. می گفتند که در تاجیکستان هم دیگر زبان فارسی را بچه ها نمی دانند و خود ایشان در بدخشان به روشی خاص خواندن و نوشتن فارسی آموخته اند. هواپیمایی رایان فقط به شما صندلی می دهد و دیگر خبری از سرویسهای لوکس و آن چنانی نیست. یک لیوان آب خواستم که خانم خدمتکار خیلی ریلکس فرمودند ندارند و اگر خواستم می توانم بخرم. آن هم به نرخ ناکجاآباد. غذا و پذیرایی هم فروشی است و یک مجله مانند می دهند که قیمت و مشخصات همه غذاها و نوشیدنی ها و البته سایر اقلام فروشی داخل هواپیما مثل لوازم آرایش، ادکلن، وسائل تزئیناتی و لوکس دیگر را در خودش دارد. جالب است که همین بروشور هم جایی برای نگهداری ندارد. یعنی اینکه صندلی هواپیما آن جیب کوچولوی پست صندلی را ندارد که بتوانید مثلا این بروشور یا کتاب یا حتی یک برگ کاغذ را درون آن بگذارید و باید وسائل را همینطور توی دستتان نگه دارید. در ابتدای پرواز هم به روشی کاملا ابتدایی مقررات پرواز را توضیح دادند و کارت مخصوص پرواز که توضیحات در مورد جلیقه و خطر را دارد هم به پشتی صندلی جلو چسبانده بودند. بنابراین این وظیفه هم به راحتی و خیلی سردستی به انجام رسید. کمی که از پرواز گذشت، خدمه که خیلی هم تعداد آنها زیاد نبود، همان چرخ دستی پذیرایی را به راهرو آوردند و شروع کردند به تبلیغ و معرفی و فروش اقلام خوراکی. بعد از اتمام این کار دیدیم که شروع کردند به تبلیغ چیزهایی مثل دئودورانت و ... که از بلندگوی هواپیما پخش می شد و قیمت واقعی گفته می شد و میزان تخفیف ویژه این پرواز هم ذکر می شد. یاد متروی خودمان افتادم که فروشنده ها داد می زنند همین را مثلا باید از مغازه دارهای چراغ برق به 15000 تومان بخری اما اینجا فقط 5000 تومان است. بعد هم خدمه یک پلاستیک دستشان گرفتند و شروع کردند به جمع کردند آشغالها. زمان نشستن آنقدر هواپیما بد نشست که دل و جگرمان آمد توی دهنمان. طوری که وقتی شتاب اولیه بعد از نشستن تمام شد همه شروع کردند به کف زدنی ممتد و خوشحال از اینکه سالم نشسته بودیم. فرودگاه بارسلونا در کنار دریا است و ورودیه آن از روی ساحل است. کشوری سرسبز با شیروانی های قرمز در لابلای درختان فراوان و دریابی نیلگون مدیترانه که ساحلی با آفتاب گیرها و کافه های ساحلی زیبا دارد، خوش آمد گویی خیلی خوبی برای مسافران به شمار می آید. همه اینها نوید می دهد که این شهر شما را با جان و دل می پذیرد و آماده است تا لحظه های شاد و خاطره انگیز بودن در این شهر را برای همیشه با تصویری کارت پستالی از ورود و خروج شهر، برای همیشه در خاطرتا حک کند. با بازار خان و خانواده یک عکس سلفی گرفتم که خوشحال شدند و آرزو کردیم که روزی همدیگر را در تهران ببینیم. جالب است که به محض رسیدن به فرودگاه هر کشور، پیامک همراه اول به همراه قیمتها و توضیحات در مورد رومینگ می رسد که خوشحال کننده است کسی حواسش بهت باشد و آدم یادش می افتد که: "هیچکس تنها نیست، همراه اول!!!". این پیامک حاوی چنین اطلاعاتی برای بارسلونا بود: "با سلام مشترک گرامي همراه اول ضمن آرزوي سفري خوش، تعرفه ريالي خدمات رومينگ در اپراتورVodafone کشور اسپانیا دريافت مکالمه: 22500 مکالمه داخلي : 22500 مکالمه با ايران : 22500 ارسال هر پيامک: 3000 اينترنت(مگا بايت): 3000 روشن کردن گوشي و دريافت پيامک رايگان است همواره اول با رومينگ همراه اول" در قسمت کنترل گذرنامه خوشبختانه مشکلی نبود و کارها به سرعت و سهولت انجام شد و من از کشور پرتغال وارد کشور اسپانیا شدم. پیوند این مطلب (پورتو 6) که در خبرگزاری تسنیم منتشر شده است:

 

https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/05/04/1786120/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%BE%D8%A7-%D9%87%D9%85%DA%86%D9%88%D9%86-%D9%85%D8%AA%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D9%87%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%BA%D8%B1%D8%A8%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%82%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B3%D8%A8%D8%B2