صبح پنجشنبه 2 شهریور است که شال و کلاه می کنیم و رهسپار بازدید باغ وحش ورتسلا می شویم. آخر سالن برگزاری کنگره درست رو به روی باغ وحش است و ترامواها در ایستگاه باغ وحش می ایستادند و از همان روز اول مصمم بودیم که بچه ها را به باغ وحش بیاوریم. حدود ساعت 10 به باغ وحش رسیدیم و چشمتان روز بد نبیند. انبوهی از جمعیت را آنجا دیدیم که ازدحام کرده بودند و با محاسبه ایرانی شاید دو سه ساعت دیگر هم نوبت ما نمی شد. اما جالب بود که وقتی توی صف رفتیم و دیدیم که چند صف است و به سرعت کار می کنند، خوشحال شدیم که یک ربعه بلیط گرفتیم. روز پنجشنبه روز بازنشستگان و معلولین و پیرها بود که اغلب با نوه هایشان آمده بودند و جالب هم بود. بازهم به ما فمیلی تیکت دادند که به مبلغ 150 زلوتی (160 هزار تومان) که یعنی 30 زلوتی تخفیف داشیتم.

در باغ وحش، حیوانات را نه در قفس که در فضای باز نگهداری می کردند. اشکالش این بود که خیلی از حیوانات که آن ساعت حال و حوصله رو به رو شدن با مردم را نداشتند در جایی خوابیده یا قایم شده بودند و نمی شد آنها را دید. حسنش این بود که حیوان آزاری و انداختی این حیوانات در قف س اتفاق نیافتاده بود. نکته جالب در بخش ساحاری بود که خیلی هم تبلیغ شده بود. اما حیوانات آن بخش شامل انواع موش، مارمولک، شتر و صد البته یک چیز عجیب برای همه یعنی ملخ بود. برای من کرگدن خیلی موجود غریبی بود. با هیکلی خیلی بسیار زیاد گنده که آدم فکر می کرد زره آهنگی چند تکه تنش کرده. آنقدر باغ وحش بزرگ بود و راه رفتن در آن خسته کننده که خیلی از قسمتها را نتوانستیم ببینم. اما فوکها و غذا دادن به آنها و پنگوئنهایش هم دیدنی بود. در ابتدای ورود به خانواده هایی که بچه کوچک داشتند یک گاری داده می شد که بچه ها را سوار می کردند و پدر خانواده آن را می کشید. پیرمردها و پیرزنها بیشتر از بچه ها و جوانها شوق داشتند و چنان با هیجان به دیدار حیوانات می شتافتند که از بچه ها هم پیشی می گرفتند. بعد از باغ وحش دوباره به یکی از مراکز خرید داخل شهر رفتیم و دوباره به تور ال سی وایکیکی خوردیم و مراسم جیب خالی کنی کامل شد. اما ارزشش را داشت. چون ما که در تهران وقت مفصل برای گشتن و خرید نداریم و از سوی دیگر به اجناس اطمینان نداریم و از سوی دیگرتر خدایی قیمتهایش خیلی خوب بود.

آخرین برنامه حضور در ورتسلا قدم زدنی آرام و شبانه در شهر بود. در اروپا معمولا شهرستانها از پایتختها زیباتر، آرام تر و دلنشین تر هستند. تجربه آلمان و فرانسه نشان داد که در پایتخت آدم فقط می دود و آن آرماش شهرهای کوچک نیست. به علاوه که خیلی وقتها شهرستانها مدرنتر و پیشرفته تر هستند. مثلا در ورتسلا بالای همه ایستگاه های شهر تابلو الکترونیکی بود که ساعت رسیدن تراموا و اتوبوس را نشان می داد اما در ورشو به ندرت چنین چیزی یافت می شد.

وقتی که در اول شب در میدان گلونی و در آرامش درختها و هوای پس از باران نشسته بودیم یک چیز جالب را متوجه شدیم. ساختمانی را داشتند بازسای می کردند و ما متوجه نشده بودیم و همیشه فکر می کردیم نمای ساختمان این چنین است. اما آن روز متوجه شدیم که یک پوستر مانند خیلی بزرگ جلوی داربست زده اند (به جای گونی های آبی که روی ساختمانهای در دست تعمیر ما می زنند) که نمای کامل ساختمان را داشت و به گونه ای طراحی شده بود که آدم فکر می کرد این ساختمان واقعی است و نمای آن همین است.

از سخت ترین کارهای سفر جمع کردن ساک و چمدان است. چیزی که تلخی رفتن و کندن از جایی آرام را دو چندان می کند. اینکه خرده و ریزها را جمع کنی و به سختی در چمدانهای محدود جای بدهی. قرار بود که بخش سهم خودم را آخر شب جمع کنم اما خانم سلیمانی که راهی ورشو بود که فردا برود پاریس، برای خداحافظی آمده بودند و دیدم آن وقت شب درست نیست تنها بروند. شال و کلاه کردم و راهی شدم که هم چمدانشان را حمل کنم و هم ایشان را برسانم و هم اینکه راه و چاه هم دستم بیاید برای فردا که باید با قطار سفر کنیم.

پیدا کردن قطار ایشان با مشکلاتی همراه بود. خاصه اینکه کوپه 10 که ایشان بلیطش را داشتند اصلا نبود و هیچ مقام مسئولی هم که پاسخ گو باشد حضور نداشت. وقتی دنبال کوپه و صندلی ایشان بودیم یکباره در قطار بسته شد و با وحشت و سر و صدا یکی را مجبور کردیم در را باز کند. وقتی هم بیرون بودم و بلیط ایشان را از پنجره گرفتم که به کسی نشان بدهم یکباره قطار شروع کرد به حرکت که بازهم وحشت کردیم و سریع بلیط را به ایشان رساندم. خلاصه هر طور بود ایشان راهی شدند و من هم در آخرین ساعات شب چمدانها را بستم و منتظر صبح و سفر شدم.

قطاری که گرفته بودیم قطار سریع السیر بود و طوری بلیط داده بوند که ما در یک خط باشیم و دو نفر دور یک میز و بقیه توی صندلی باشند. وقتی سوار شدیم دیدیم که خانمی پشت آن میز نشسته. خواهش کردیم جایش را با ما عوض کند که با خوشرویی پذیرفت و ما خانواده ای دور یک میز شدیم. قطار نیمه خالی بود و بعد فهمیدیم که از شهر دیگری آمده و مقصد نهایی اش هم ورشو نیست و در این شهرها می ایستند و مسافر سوار و پیاده می کند. قطار خوب و مجهزی بود. اروپای سرسبز و زیبا از پنجره قطار لطف دیگری دارد. همه جا رنگین و جنگلی و زیبا است. دوری در قطار زدیم و دیدیم که هم سالنهای درجه یک دارد و هم درجه 2 که از نظر صندلی و راحتی باهم کمی متفاوت هستند.

در قطار اغلب کسانی که سوار می شدند وقتی کیف یا کوله شان را سرجایش می گذاشتند، دست می کردند و کتابی در می آوردند و جلوی دستشان می گذاشتند و به محض مستقر شدن شروع می کردند به کتاب خواندن و بیش از 70 درصد مردم کتاب چاپی و درصدی هم که معلوم بود کتاب الکترونیکی مطالعه می کردند.

نوشته شده در هواپیمای قطر از ورشو به دوحه در ساعت 1.30 دقیقه به وقت ورشو و 4 به وقت ایران در روز یکشنبه 5 شهریور 96 در هنگام عبور از خاک ایران و در نزدیکی شیراز (باید برویم دوحه و دوباره همین راه را برگردیم تهران)