اینجا ورتسلاو لهستان (1): ایفلا 83م: ربع قرن صبوري براي آرزويي حرفهاي
وقتی سوال "ایفلا مخفف چیست؟" در امتحان پایان ترم درس "آشنایی با کتابخانه و کتابداری" مرحوم دکتر اسدالله آزاد را در انتهای ترم اول کارشناسی کتابداری دانشگاه فردوسی مشهد در بهمن 1370، جواب میدادم، بدون اینکه بدانم ایفلا مکان یا موقعیت جغرافیایی معینی نیست، فکر میکردم این ایفلا که آدم را یاد فیلا میانداخت، چطور جایی میتواند باشد. درست هم یادم نمیآید از کی آرزو داشتهام که روزی در ایفلا شرکت کنم؟ چرا که ایفلا مثل حج کتابداری است و کسی که مستطیع علمی میشود، لاجرم باید حتما آن را تجربه کند. بعد از برآورده شدن آرزوی رفتن به نمایشگاه کتاب فرانکفورت در مهر 1395، این دومین آرزوی بزرگ بین المللی حرفه ایام بوده.
سالهای 1376 و 1377 بود که خبرش رسید آقای سید مهدی تقوی و سید کاظم حافظیان رضوی، در کسوت رئیس و معاون مرکز اطلاع رسانی و خدمات علمی جهاد سازندگی رهسپار هلند شدهاند تا در کنگره ایفلا شرکت کنند. بعد از برگشت ایشان، جلسه گزارش سفری که در مرکز رسم بود برگزار شد و گزارشی از این سفر ارائه شد. آنهایی که آقای حافظیان عزیز را میشناسند خوب میدانند که وقتی از گزارش سفر توسط ایشان حرف میزنم از چه حرف میزنم. سالها است سفره ارادت ما به آقای حافظیان پهن است و خیلی جاها با هم رفتهایم و خیلی تجربه های مشترک را از سر گذراندهایم. اما همیشه عاشق یک چیز بودهام. اینکه بعد از سفر یا کاری که انجام دادهایم، بنشینم و شرح ماوقع را از زبان ایشان بشنوم که خود حکایتی احلا من العسل دارد. گفتار و اشتیاق و فن گزارش شیرین کنی دارند که خودم با تعجب میگویم واقعا اینهایی که ایشان گزارش میدهند را من هم دیده و چشیدهام؟ حالا فکر کنید جوان تازه سربازی رفته و تازه شاغل که از شدت اشتیاق به فعالیتهای حرفه ای، گویی شبه مرض استتثقای حرفه ای دارد، چگونه مسحور کلام سحرآسای آقای حافظیان از شرح سفری چنین ارزنده میشود. از همان ایام بود که دانه های شوق رفتن به ایفلا –یا به تعبیر نادرخان نقشینه: ایفلانوردی- در عمق جان ما ریشه دوانید اما هیچ وقت چنین همای سعادتی، شانه نحیف حرفه ای ما را نشانه نرفت و بر آن ننشست.
تا اینکه من به دانشگاه منتقل شدم و ابواب رحمت جهانگردی و مقاله بازی بین المللی به رویم مفتوح شد و مترصد پر کشیدن به سوی قصر آرزوهای دیر آغوش دهنده ایفلا بودیم. در دو سال گذشته در چنان سوراخ سنبه های دور و درازی از دنیا برگزار شد (کیپ تاون آفریقای جنوبی و آمریکا) که اصلا هوس آن را هم نمیشد به سر پروراند.
اما تا خبر دار شدیم که عروس هزار داماد ایفلا راه به سوی اروپا کج کرده و ما هم ویزای شینگن سه ساله چندبار ورود بر پر شال داریم، سر از پا نشناسان مصمم شدیم که به هر مرارتی شده قفل از این آرزوی دربسته دیرینه بگشاییم. چندین و چند چیکده مقاله شفاهی و پوستری ارسال کردیم و از قدرتی خدا همه از دم تیغ گذشته و پذیرفته نشدند. در آخرین دقایقی که میرفت بوی ناامیدی و الرحمان ایفلانوردی بلند شود، خبر رسید که مقاله طرح پژوهشی کتابخانه مجازی مربوط به دانشگاه مجازی دانشگاه ایران با همت و رهبری سرکار خانم دکتر لیلا نعمتی انارکی و جمعی از دوستان پذیرفته شده است و مقرر شد که ما نایب الزیاره جمیع دوستان مشارکت کننده در ارائه مقاله در ایفلا باشیم.
از آنجا که تابستان بود و فصل تعطیلی مدارس و از مدتها قبل بچهها حکم قاطع و اولتیماتوم جابرانه صادر فرموده بودند که بی ما سفر نرو، مصمم شدیم که ایشان را هم راهی کنیم و سفری علمی-سیاحتی- خانوادگی ترتیب بدهیم. اما نیک میدانستیم که اگر چه تصمیم آسان افتاد اول اما افتاد خیلی مشکلها خواهد شد. اولین مساله، ویزا بود. من و همسرم از صدقه سری دست و دلبازی سفارت محترمه فرانسه ویزای شنگن سه ساله چندبار ورود در جیب داشتیم و حالا خیلی بعید به نظر میرسید به دو پسر بچه آن هم از یک سفارت دیگر که کشوری از تبار بلوک شرق سوسیالیستی پرچمدار آن بود، بشود ویزایی کاسب شد. با این حال، از بس شدت مصممیت ما بالا بود، به نظر نمیرسید هیچ چیز جلودار عملی کردن این تصمیم باشد. کار را در چند جبهه شروع کردیم.
اولین قدم، استخراج جزئیات دریافت ویزا بود. یک روز بر خاستم و رفتم خیابان جردن قدیم (که الان شده نلسون ماندلا که من هم نفهمیدم فلسفه تعویض اسم یک خیابان جا افتاده چیست؟) و بعد از پرس و جوی میدانی از خلق الله متوجه شدیم که اینجا گره ای از مشکلات ما نمیگشایند. بعد از کنکاش در مورد ویزای لهستان متوجه شدیم که وضع ویزای شنگن این کشور با آلمان و فرانسه متفاوت است. فرم مکتوبی در کار نیست و باید فرم ویزای شنگن را به صورت آنلاین و بر روی سایت سفارت در تهران تکمیل کرد. سایتی که راهنمایی چندانی ندارد و بعد از مدتی هم بخشهای توضیحی در مورد روادید از کار افتاد. اوایل تیرماه به سراغ سایت رفتیم و ساعات قبل از افطار یک روز ماه رمضان که منزلمان هم مزین به جمع کثیری مهمان بود، فرم را تکمیل کردیم. بعد از تکمیل فرم تاریخ 2 مرداد را برای تحویل مدارک به صورت آنلاین معین کردند که خوشحال و خندان گفتیم چه خوب که وقت کافی دو هفته ای برای آمدن ویزا هست و میشود برنامه ریزی خوبی کرد. رفتیم به سراغ مابقی کارها و خوش و خوشحال که مدارک را با حوصله جمع میکنیم و مشکلی نخواهد بود. چند وقتی گذشت و شلوغی کارهای پایان ترم که تمام شد یک روز به صرافت افتادیم که چه شده و بد نیست خبری از سفارت و ویزا بگیریم. کنکاش کردیم و آهی سرد از نهادمان بر آمد که بعد از تکمیل این فرم باید ایمیلی ارسال شود و در آن فرم و زمان مصاحبه دقیق قید شده باشد و هر چه در اینباکس و اون باکس و اسپمها هم گشتیم خبری از چنین ایمیلی نیافتیم. سراسیمه رایانه سراسر عجز و دستم بگیر افتادم از پای، گسیل کردیم به سفارت که ما نور دیدگان مدعو در کشور شما هستیم و روا نیست که شما چنین ناروایی در حقمان کنید و این است شرح ماوقع ما و شما چه دستور و اجازت می فرمائید. بعد از شور و مشورت فرمایش کردند که باید دوباره بروید و فرم را به صورت درست و حسابی روی سایت سفارت تکمیل کنید. رفتیم و این کار کردیم و بعد هم رایانامه ای دیگر گسیل داشتیم که حالا وقت دستگیری است. آقا یا خانم اشپینسکی نامی جواب دادند که 11 مرداد را برایتان وقت گذاشتهایم. اولین دغدغه این تاریخ این بود که اگر روال معمول ارائه ویزای شنگن یعنی دو هفته جاری شود، ما روز 25 مرداد تکلیفمان روشن خواهد شد در حالی که از 28 مرداد 96 کنگره جهانی ایفلای 83 در شهر وروتسواف (Wrocla) کشور لهستان برگزار خواهد شد. باری، چاره ای نبود جز صبر و پیگیری تکمیل مدارک لازمه. تصمیم گرفتم که هر چه میتوانم مدرک و سند و اعتبار جور کنم و با دستی خیلی پر بروم سراغ سفارت که هیچ بهانه ای برای ویزا ندادن دستشان نباشد. برای همین، از هر بانکی که فکر میکردم سر حسابم به تنش بیارزد پیگیر شدم که نامه تکمن مالی بگیریم که خودش چند روز کار برد و برای هر تمکن هم 15 هزار تومن ناقابل و 4 هزار تومان برای پرینت ریز حساب باید می دادیم. از دیگر تفاوتهای سفارت لهستان با خیلی از سفارتهای دیگر، اجبار برای ترجمه رسمی مدارک بود. هر چه مدرک از سند خانه و حکم و فیش و ... داشتیم سپردم برای ترجمه. از هر مدرکی که فکرش را بکنید هم دو سری کپی تهیه کرده و گذاشتم توی کیفم که بهانه بندی را تکمیل کنم.
روز چهارشنبه 11 مرداد ساعت 10 وقت سفارت داشتیم. از آنجا که طبق قانون مرفی، هیچ کاری نداری تا اینکه یک کاری برایت پیش بیاید و بعد می بینی هزار و یک کار دیگر هم دقیقا همان روز و ساعت و دقیقه ردیف می شود، کار ما همینطور شد. فرزاد، امسال دانش آموز کلاس دهم شده بود و خوشبختانه آزمون ورودی همه مدارس خوب مانند تیزهوشان علامه حلی، البرز، نمونه دولتی دانشمند و ... را قبول شده بود. چند ماه درگیر کنکاش و اطلاع گیری و دسته بندی های مختلف بودیم که کدامیک از مدارس را انتخاب کند. بالاخره در جمع بندی به مدرسه البرز رسیدیم و کلاسهای تابستانی را در آن مدرسه ماندگار و پر سابقه شروع کرد. هفته اول که گذشت، گفت معلم فیزیک اصلا خوب نیست. گفتیم صبر کن و به این زودی قضاوت نکن و درست می شود و این حرفها. اما انتهای هفته دوم با قاطعیت گفت که این معلم برای من که رشته ام ریاضی و فیزیک است سمی مهلک به شمار می آید. از طرف دیگر، مدرسه تیزهوشان روزی دو سه بار تماس می گرفت که چرا او را نیاورده اید اینجا و حیف است و کلی گفت و گوهای دیگر. تا اینکه بالاخره به این جمع بندی رسیدیم که باید از البرز جدا شود. مشاور عالی علامه حلی هم فقط برای همان روز 11 مرداد وقت داده بود. خلاصه، با استرس فراوان اول صبح مدرسه بودیم که با مشاور صحبت کنیم و به جمع بندی برای ثبت نام برسیم. رفتیم مدرسه و کار را تمام کردیم و به سرعت خودمان را رساندیم سفارت و نگران بودیم که نیم ساعت تاخیر کار دستمان ندهد. وقتی رسیدیم سفارت، چند نفری آنجا بودند. یواش یواش شروع کردیم صحبت و دیدیم که چند نفری برای نمایشگاه و چند نفر دیگر از سوی دامپزشکی برای تائید خرید گوشت به لهستان می روند. انتظار طولانی شد و فربد کلافه شد که بهش گفتم یادت باشد سفر اینجوری رفتن، تحمل می خواهد و خوب است که از همین اول چنین کرده اند که حواسمان باشد اگر تحمل نداریم بی خیال بشویم. ساعت حدود 12 نوبت ما شد. نگهبان غول پیکری جلوی در بود که تمام وسایلمان را خالی کرد و بعد بازرسی کرد. توی سفارت هم با تصویری که از سفارتهای دیگر داشتیم متفاوت بود. یک اتاقک خیلی کوچک که یک آینه بزرگ با سوراخی در زیر داشت که می شد مدارک را رد و بدل کرد. تجربه سختی بود که با هیچکس حرف بزنی. فهمیدیم آینه دو طرفه است که ما را می بیند اما ما مگر وقتی نوری از بیرون بتابد بتوانیم شمایلی از آنان که در اتاق هستند ببینیم. مدارک را دادیم و سوالی در مورد هدف مسافرت با این جمله بندی پرسیدند که "چه کسی دارد می رود کنفرانس؟" و سوال بعدی اینکه "این بچه ها برای کنفرانس چه می خواهند بکنند که درخواست ویزای کنفرانس برایشان داده اید؟" جواب این بود که فقط به پدرشان قوت قلب می دهند. خانمه هم عکس العملی نشان نداد و بقیه مدارک را گرفت و فربد را مجبور کرد فرم را امضا کرده و تاریخ میلادی بزند که برایش هیجان انگیز بود. کلی هم از مدارکی که با خون دل جور کرده و گذاشته بودم که مشکلی پیش نیاید را پس داد و بی اثر در ویزا اعلام کرد. مدارک را دادیم و آمدیم و با یک دنیا استرس نشستیم به انتظار ویزا.
از طرف دیگر، بلیط و هتل و مقدمات سفر می باید مهیا می شد اما اگر ویزا نمی دادند همه چیز به هم می ریخت. اما، در این بین متوجه شدیم که هواپیمایی قطر امکانی گذاشته که اگر بلیط بخری و ویزا ندهند و مدرک کنسلی ویزا را ببری، پول بلیط را پس می دهد. اولین قدم حل شد. بلیط خریدیم و از آنجا که ایران به ورشو پرواز مستقیم ندارد مجبور شدیم از همان هواپیمایی قطر با کلی گرانی نسبت به ماه پیش بلیط را خریداری کنیم. ده روز بعد تماس گرفتند و گفتند که ویزاها آماده است و باید برویم بگیریم. در یک بعد از ظهر خیلی باران شدیدی مردادماه رفتیم و ویزاها را گرفتیم و عملیات آماده سازی سفر رسما شروع شد. اما چند چیز مثل رزرو هتل، بلیط برای رفتن از ورشو به وروتسلاو، خرید ارز، ثبت نام کنگره و ... هنوز روی هوا و معطل مانده بود.
نوشته شده: 28/5/96 ساعت 13.10 در هواپیمایی قطر به سوی لهستان. بر روی خاک ترکیه
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...