اینجا مونیخ (3): شهر هنر و معماری
پنجشنبه 6 آبان 95 (27 اکتبر 2016).
برنامه امروز صبح، کاملا فرهنگی چیده شده بود. بازدید از موزه دوچلند بود (Deutsches Museum). موزه ای که شاید بشود گفت به شکلی، نماد آلمان است. یعنی موزه علم و فناوری. بنای موزه هم طبق معمول معماری قدیمی دارد اما توی آن مدرن است. موزه با کشتی های قدیمی و در اندازه واقعی شروع می شود. کل در و دیوار کشتی و قایل و ماکت و ... است. تاریخ کشتی رانی. هر تالار به یک چیز اختصاص دارد. تالار دیگر صنعت برق است. همه چیز را از قدیم تا به جدید آنجا گذاشته اند که خیلی از آنها هم اصل هستند و واقعا مثلا از یک کارخانه یا کارگاه آورده شده اند. تالارهای هواپیما، فیزیک، انرژی هسته ای، انرژی های محیط زیستی، نانو تکنولوژی، حرکت و ... همه چیز هست. بچه های مدرسه دسته دسته و از سنین مختلف می آمدند و با سر و صدا آنجا را بازدید می کردند. شیوه تعاملی و نمایش موزه ای که بسیار زیبا و در عین حال مدرن بود خیلی تاثیرگذار بود. در تالار فیزیک قیامتی بر پا بود. تقریبا همه اصول فیزیکی را به شکلی و با ابزاری به نمایش گذاشته بودند که خود فرد می توانست آن را امتحان کند و با دستگاه ها کار کند. همه بچه ها از این دستگاه به آن دستگاه می رفتند و با آنها بازی می کردند. به طور کلی، محور همه چیز در این کشور انگار علم و فناوری و اختراع و نوآوری است. بچه ها و آدمها با این فرهنگ رشد می کنند و جذب همان هم می شوند. طبق معمول در انتهای موزه هم فروشگاهی بزرگ بود که نمادها و یادمانهای موزه و خیلی چیزهای دیگر را می فروخت. البته به قیمت خیلی زیاد.
رو به روی موزه، در همان حیات موزه، کتابخانه موزه قرار داشت که اینجا در مورد آن و از توی خود کتابخانه نوشته ام. کتابخانه ای بزرگ با کتابهای متنوع. هنوز هم برگه دانهای کتابخانه را نگه داشته بودند. در قسمتی هم مجله های مختلف را به شیوه جالبی روی میزهای طویل به نمایش گذاشته بودند که همه توی پوشه های پلاستیکی بودند و با بندی بسته شده بودند.
بعد از ظهر، آقای راینر، میزبان محترم ما لطف کرده و مرخصی گرفته بود و راهی حومه مونیخ شدیم. همه کمربند بسته و شیرین هم حتما باید مثل همه بچه های دیگر آلمانی در درون ماشین، داخل صندلی مخصوص خودش باشد و کمربندش هم بسته باشد. در بسیاری از بزرگراه های آلمان محدودیت سرعت وجود نداریم. اما همه با احتیاط و دقت رانندگی می کنند و البته با سرعت. جاده ها خوب است و ماشینها هم که عالی تر از جاده ها. ماشین ها معمولا از برند بنز و بی ام و هستند. اما در کنار اینها، فولکس واگن، آئودی و پورشه هم زیاد دیده می شود. و صد البته تمامی برندهای درست و حسابی دنیا.
اینکه وقتی یک جایی خیلی زیباست و مردم می گویند "اروپا" است واقعا راست می گویند. حقیقتا آدم فکر می کند که دارد کارت پستال نگاه می کند و اینها فتوشاپ است. همه جا سرسبز و چمنزاری. گاهی در وسط این همه سبزی یک تک درخت دیده می شود. یا یک کلبه روستایی و کشاورزی. گاوها در حال چرا در چمنزارهای سرسبز منظره دیدنی به وجود می آورند. فکر می کنم این سبزه ها همه برای چرای گاوها باشد. زمین پستی و بلندی دارد و هر تپه را که رد می کنی یک منظره زیبای جدید می بینی. در بعضی جاها اسبها هم در حال چرا هستند و این مناظر را زیباتر می کند. به دریاچه ای می رسیم بزرگ که یک قایق تفریحی بزرگ از توی آن رد می شود. همه جا ساکت و آرام است و برگهای زرد و سرخ و سبز پائیزی روی زمین ریخته است. دریاچه آرام است و گاهی مرغابی ها سر و صدایی در آن راه می اندازند. بی اندازه تمیز و شفاف و زیبا است.
چند نکته مهم دیگر از زندگی آلمان را اینجا خلاصه می کنم تا فراموش نشود:
- در یکی از مناطق مونیخ دیدم که پلیسها با اسب مشغول گشت زنی بودند. در فرانکفورت هم با دوچرخه می آمدند. کلا ماشین و موتور پلیس کم دیدم. با اینکه آلمان ماشینهای بنز پلیس و موتورهای بی ام و پلیس جهان را تامین می کند ولی اصراری ندارند که حتما با ماشین بیایند.
- اینجا خیلی به مساله محیط زیست حساس هستند و توجه می کنند. به همین خاطر خیلی از فروشگاه ها هنگام خرید پاکت می دهند و نه پلاستیک. خیلی جاها هم آنها را می فروشند. یعنی خرید که می کنید باید پلاستیک را جداگانه بخرید. به همین خاطر مردم با خودشان کیسه یا پلاستیک می آورند.
- بازهم مساله محیط زیست را به شکل دیگری رعایت می کنند. مثلا اگر قرار باشد محصولی را بخرند که هم در کشوری نزدیک آلمان است و هم مثلا در استرالیا و از آنجا آمده، مردم ترجیح می دهند که محصول نزدیک را بخرند. چرا که معتقدند این همه مسیر برای آوردن این محصول به محیط زیست صدمه می زنه
- کلیساها در اینجا همیشه باز هستند. یعنی هر کجا که کلیسا باشد می توانی در آن را بازکنی و داخل شوی. شمع ها همیشه در کلیسا روشن هستند و آنجا هم شمع هست و می توانی برداری روشن کنی و پولش را در صندوقی بیاندازی.
- مردها هم در اینجا بافتنی می بافند. در مدرسه هم پسرها و هم دخترها باید آن را یاد بگیرند. امروز خواستم از نگهبان کتابخانه موزه دوچلند سوال بپرسم. دیدم چیزی را زیر دستش قایم کرد. مردی بود میانه سال و چاق. بعد دیدم گوشه های کاموا زده بیرون.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...