ای نامه که میروی به سویش
بلاگفا، بازهم دست و دل ما را لرزاند و برنامههایمان را به محاق برد. درست همان وقت که موعد روزآمدسازی دلگفتهها بود بازهم بلاگفای عزیز فیلش یاد هندوستان کرد و دست ما در پوست گردوهای مجازی گذاشت. حالا با تاخیر باید جبران مافات کنیم.
حالا هم که آمدیم جبران مافات کنیم و در یک عصر پنجشنبه پائیزی در کنج خلوت کتابخانه ملی مشغول نوشتن این متن شدیم، وسط متن برق کتابخانه قطع شد و بیش از نیمی از مطلب را که ذخیره نشده بود پراند. به همین خاطر، چون به کار این دنیا اعتمادی نداریم، فعلا این نصفه باقیمانده را می گذاریم و در فرصتی دیگر حتما تکمله اش را میاوریم.
*************
اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، بحمدالله نعمت سلامتی ...
این نوشته یکی از نوستالژیک ترین نوشته ها نزد ما ایرانیان است. اگر پژوهشی به صورت تحلیل محتوا در نامه های گذشته انجام شود، اگر نگوییم 100 درصد ولی بر اساس تخمین شاید بالای 90 درصد نامه ها با این جمله شروع می شدند.
قدیمی ترین نامه ای که نوشتم، مربوط به کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود. همانجا که در کتاب فارسی در مورد نامه نگاری گفته شده بود و معلمها معمولا ازمان می خواستند که نامه ای بنویسیم. نامه را نوشتم و با صد مصیبت آدرس عمویم در تهران را پیدا کردم و برایش ارسال کردم. چسباندن تمبر با آب دهان خودش یک کشف بزرگ ارشمیدسی به حساب می آمد. عمویم هم سنگ تمام گذاشت و جواب آن نامه را فرستاد که تقریبا 5 ماه بعد به دستم رسید؛ و اگر چه آنقدر فاصله افتاده بود که آن درس و دلیل یادمان رفته بود اما کم چشم انتظار دریافت آن نبودیم و با کلی پیغام و پسغام بزرگترها بالاخره این نامه که گنجی در نوع خودش بود به دستمان رسید.
بعد از آن چیزی که از نامه یادم می آید، به دوران جنگ و حضور دایی ها و عمو و برادرم در جنگ و نامه های رسیده از آنها بود. نامه ها که می رسید، برای خودش اتفاقی بزرگ به شمار می آمد و ماجراهایی به همراه داشت. مثلا، در آن دوران، یکی از وظایف بچه های باسواد خانواده این بود که نامه های رسیده از راه های دور و نزدیک را در مهمانیها و شب نشینی های خانوادگی بخوانند. طبق قانون نانوشته ای که همه بچه ها آنقدر بابت آن سرکوفت و کتک خورده بودند دیگر فوت آب شده بودند، می بایست نامه را که می خواندی دانه به دانه سلام نویسنده را به حاضران می خواندی. حالا چه در نامه نوشته شده بود چه نوشته نشده بود. و اگر چنین اتفاقی نمی افتاد و اسم کسی از قلم می افتاد غوغایی به پا می شد. هم نویسنده نامه که معمولا فامیل بود و عزیز مورد شماتت قرار می گرفت و هم تو که راوی نامه بودی و حواست به این مهم نبوده می بایست بعدا بازخواست پس بدهی که چرا آبرو حیثیت خانوادگی را لکه دار کرده ای.
نامه ها هم معمولا بد خط نوشته شده یا اگر از جبهه آمده بود آنقدر تند تند نوشته شده بود یا تا برسد به مقصد آب و باران و گل و شل خورده بود که خیلی وقتها خواندنش مصیبتی بود. وقتی نامه می رسید از یک طرف خوشحال بودیم که نامه آمده و از دنیای دیگری مطلع می شویم و ناراحت بودیم که حالا چندین و چندبار باید آن را برای تمامی فامیل در جمع بخوانیم و اگر خطایی ازمان سر بزند باید در محکمه خانواده پاسخگو باشیم. به همین خاطر، تا نامه می رسید شروع می کردیم به خواندن و کشف رمز خطهای ناخوانای آن تا برای هر لحظه که فراخوانده شویم آمادگی لازم را داشته باشیم. گاهی پیش می آمد که نمی توانستیم بخشهایی از نامه را بخوانیم و خودمان جملاتی را به آن می افزودیم که باید هم حضور ذهن می داشتیم و هم اینکه اجرای می کردیم که کسی بویی نبرد. بعضی وقتها هم به فراخور مجلس و حاضران شیطنت می کردیم و پیاز داغ بعضی قسمتهایش را بیشتر می کردیم و از جمع اشکی در می آوردیم.
ما هم کم از این جمله طلایی (اگر از احوالات...) استفاده نکرده ایم. در دوران دانشجویی که هنوز وسیله ارتباطی ما نامه نگاری بود و خبری از تلفن (در روستای ما تلفن نبود) و موبایل و تلگرام و اینترنت نبود، و صد البته هنوز ما با نگارش میانه چندان خوبی نداشتیم، می بایست راهی می جستیم که کاغذی پر کنیم و عملیات مشقت بار نامه نگاری را از سر خودمان باز کنیم.
وقتی نامه می نوشتیم، نصف نامه ها با این شعرها پر می شد:
اگر پروانه بودم می پریدم سر ساعت به خدمت می رسیدم
گل سرخ و سفید آبی نمی شه محبت از دلم خالی نمی شه
اگر لبخند زنی بر خط زشتم به جان مادرم تند تند نوشتم
نه شرقی نه غربی جواب نامه برقی
نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد
به تهران رفتنت رازی نبودم چرا که تیر عشقت خورده بودم
ای نامه که میروی به سویش از جانب من ببوس دست و رویش
روی پاکت نامه هم می نوشتیم:
نامه رسان عزیز
غروب غمها و طلوع شادیهایت را آرزومندم
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...