حریص باشید، دیوانه باشید
حالا، فرصتی پیش آمد تا دوباره سخنرانی استیو جابز در جشن فارغالتحصیلی دانشگاه استنفورد در سال 2005 را ببینم و با دقت بیشتری آن را گوش کنم. یک سخنرانی کوتاه اما بسیار اثربخش. قبلا به صورت پراکنده و گذرا آن را شنیده بودم اما امروز با تمرکز به جزء جزء سخنانش گوش کردم. جابز به سه رویداد زندگیش اشاره میکند و درسهایی را که از آنها آموخته و اثرگذاری آنها بر زندگیش را بر میشمارد. و ذکر میکند که از اتصال نقاطی که برایتان روشن نیستند بعدا به چیزی شبیه جادهای طی شده و مشخص میرسید که درس گرفتن از آنها اهمیت فراوان دارد.
استیو جابز، از آن آدمهای قابل احترامی است که اگر هیچ کار دیگری انجام نداده باشد، به خاطر یک حرکت شجاعانهاش همیشه او را دوست داشتهام. البته در این حرکت دو شریک بزرگ دیگر هم داشته. حرکتی که این سه انجام داده اند و دنیا را به نوعی تکان دادهاند. او و بیل گیتس (مایکروسافت) و مارک زوکر برگ (فیس بوک)، دانشگاه را ترک کردهاند تا به عشقشان برسند. البته در فرهنگ خودمان هم کسانی را داشتهایم که یک چیزی را رها کردهاند تا به چیز بهتری برسند و در این راه چقدر هم موفق بودهاند. مثلا شهریار که پزشکی را رها کرده و چه کار خوبی هم کرده، چه اگر این کار را نمیکرد از کدام مطلب یا اتاق عمل شعری مثل "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا" در میآمد. یا کسانی مثل استاد شفیعی کدکنی یا مهدی محقق که با اینکه معمم بودهاند، آن را رها کردهاند و به دنبال عشقشان در حوزه دیگری رفتهاند که بسیار هم موفقتر بودهاند.
بگذریم، آقای استیو جابز از آن آدمهایی بوده که به قول مجریان تلوزیون ما "فعل خواستن را خوب صرف کرده". هر آنچه را که فکر میکرده برای بشر خوب است خواسته و الحق هم که چیزهای خوبی خواسته و با تمام توان برای آنها دویده و جنگیده. وقتی افکار و عملکرد او را در کتاب "شیوههای رهبری برای نسل جدید: استيو جابز" میخوانیم، پی میبریم که وجود او کم از وجود افرادی مثل ادیسون و برادران رایت و مارکنی و ... نبوده است. چرا که با تمرکز و عشق به کاری که انجام میداده، چیزهایی را پایه گذاشته که زندگی کنونی بشر بدون آنها قابل تصور هم نبود. و این آن "آنِ" مهمی است که باید از وجود این افراد بیاموزیم. البته نباید فکر کنیم که میراث استیو جابز فقط شرکت اپل و محصولات آن یعنی مک، آی پد، آی پاد یا آیفن و .... بوده است. بلکه هر کدام از این محصولات سرمنشایی شدهاند که دیگران ایدههایش را بگیرند و در چرخه تکمیل و تکامل زندگی بشری، رفاهی را به وجود بیاورند که اگر ایدههای ناب و سماجت و عشق خالص استیو جابز به این کار نبود، معلوم نبود به کجا میرفت و چه طرح و شکلی پیدا میکرد. جابز از آن افرادی است که به شکلی معادلات اقتصادی و تجاری جهان را به هم ریخته. سالها قبل اقتصاد دنیا سرمایهبنیان بود و نماد آن هم افرادی چون راکفلر و زمین و کارخانه بودند. اما در سالهای اخیر – شاید از دهه 1980 به بعد – بنیان اقتصادی دنیا در دست کسانی مثل همین استیو جابز و لری پیج (گوگل) و ... افتاد و به نوعی دانشبنیان شد. یعنی این افراد فقط به مدد دانش و قابلیتهای بالای مدیریتی و کارآفرینی، معیار سرمایه و ثروت دنیا را تغییر دادند.
در فیلمی که از سخنرانی استیو جابز منتشر شده، او سه اتفاق مهم زندگیش یعنی ترک کردن دانشگاه، اخراج از شرکت اپل و سرطانش را طرح کرده و در تفسیری که ارائه میکند، هر کدام از این اتفاقها را یک موقعیت عالی حساب میکند که اگر نبودند زندگیش به زیبایی حال حاضر نبود. اتفاقهایی که برای هر کدام از ما فاجعه بارند و حتی فکر کردن به آنها حالمان را خراب میکند. اما برای آدم بزرگی مثل استیو جابز تبدیل به سکویی برای پرتاب میشوند. در اینجا قصد ندارم که کل سخنرانی جابز را بیاورم، چه اصلا بیان آن لطفِ شنیدن از زبان خودش را ندارد. اما، می خواهم بگویم که اگر نگاه ما، نگاهی درست به زندگی باشد میتواند راه درست و مطلوب را برایمان به ارمغان بیاورد. اگر چه این راه مطلوب ممکن است برای دیگران ناخوشایند به شمار آمده و خرقِ عادت ایجاد شده را تخطی، بی حرمتی یا گستاخی بدانند.
نکته ظریفی که از ظاهر گفتههای جابز برداشت نمی شود اما رمز اصلی موفقیت اوست، شخصیت و رفتار جابز است که باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد. او، این توانایی را در خودش تقویت کرده که هر گاه کاری مطابق میلش نیست به سادگی رهایش کند و به آن کار بپردازد که با عشق و دل مشتاق انجام آن است و به قول شاعر "دست به کاری زند که غصه سرآید". به همین خاطر بعد از اینکه درس دانشگاهی را رها میکند، دانشگاه را ترک نمیکند و به سراغ کلاس خوشنویسی در همان دانشگاه میرود. بدون اینکه بداند چه فایدهای برایش دارد و فقط به این دلیل که عاشق این کار بوده و به گفته خودش ده سال بعد در طراحی رایانههای مک، این قابلیت به کمکش میآید و یکی از بهترین گرافیکهای دنیا در آن رایانهها به یادگار میماند. یعنی یک چیز حقیر را با یک چیز ارزشمند دیگر جایگزین کرده.
یا وقتی از شرکت اپل اخراج می شود، دو شرکت "نکست" و "پیکسار" را بنیان می گذارد. دو شرکت موفق که اولین انیمیشن تمام رایانه ای به اسم "داستان اسباب بازی" را تولید می کند. کارتنی که هر چقدر آدم آن را می بیند از دیدنش سیر نمی شود و همچنان یکی از مشتری های پر و پاقرص سری های جدید آن هستم.
و در نهایت به سرطانش اشاره می کند. اینکه نزدیکی مرگ و فکر کردن به آن چقدر برایش سازنده بوده. چیزی که برای همه آدمها غم انگیز و حتی وحشت ناک است برای استیو جابز زیبا و زندگی بخش است. چرا که به گفته خودش هر روز صبح در آئینه نگاه کرده و گفته اگر قرار باشد فردا بمیرم، آیا همین کارهایی را انجام می دهم که الان انجام می دهم؟ و اگر پاسخش در چند روز یکسان باشد یعنی اینکه چیزی باید تغییر کند و او که استاد تغییر بوده به خوبی این کار را انجام می دهد.
یکی دیگر از آموزه های مهم زندگی جابز شوریدگی ناشی از عشق اوست. یعنی او واجد یک تفکر واگرای عمیق در مقابل یک تفکر همگرای بی اثر بوده و کاری به کار مردم نداشته است. نه در قید و بند ظواهر زندگی بوده – که این از لباس پوشیدنش هم پیداست – نه اینکه مردم درباره اش چه فکر می کنند. یکی از دوستان نقل می کرد که از پاولوف (دانشمند معروف که مهمترین نظریه اش شرطی شدن و آزمایش با سگها است) پرسیده اند تو چطور توانستی اینگونه موفق بشوی و در علم پیشرفت کنی. جوابش این بوده که کار من مثل معشوقه من است. من قبل از هر چیز رابطه ای عمیق و دائمی مثل رابطه انسان با معشوقه اش برقرار می کنم و در همه حال به آن کار فکر می کنم. استیو هم همین اخلاق را داشته است. با تمام وجود کارش را دوست داشته و عاشقش بوده. شاید فکر کنیم که چون کار او بزرگ و پولآور و جهانی بوده، او هم این عشق را به ان داشته و هر کس هم جای او بود همنطور می شد. در حالی که قضیه کاملا برعکس است. یعنی این عشق و ارتباط قلبی او بوده که کاری را که شاید هزاران فرد و شرکت در سراسر دنیا انجام داده و می دهند را به چنین جایگاه رفیع و زیبایی رسانده است.
در انتهای این سخنرانی جابز چنین مطلبی رو میگه:
«موقعی که من همسن شما بودم یک مجلهي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر ميشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههاي نسل ما بود که حاصل عشق و علاقه گروه تهیه کننده آن به این کار بود. شاید یک چیزي شبیه گوگلِ الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههي هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند که پشت جلد آن نوشته بود:
"حریص باشید، دیوانه باشید" stay hungry, stay foolish
این آرزویی است که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن در وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی است که براي شما ميکنم».
شاید منظورش این بوده که هیچ وقت از هیچ کاری راضی و خسته نشوید و کاری هم به حرفها و قضاوت دیگران نداشته باشید که اینها آفت موفقیت هستند.
و حالا ما این آرزو را هم برای شما و هم برای خودمان میکنیم که رمز اصلی موفقیت و شاد زیستن در دنیای حاضر است:
"حریص باشید، دیوانه باشید Stay hungry, Stay foolish"
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...