شاید برخیزد! شاید بگوید مامان!
بر می گردی مرور کنی ببینی چه داشته ای و الان کجا هستی؟
سه سالش بود و تازه شیرینی تک کلماتش و بابا و آب و نان گفتنش و دایی گفتنش داشت رنگ و بوی زندگی را حلاوتی می داد. تازه از آن همه سختی و بی تابی و بی قراری، داشت چکه ای شکر از گفتارش و رفتارش به زندگی می تاباند. اما همه اش با یک تلفن تمام شد. خبر یک سطر بود. اما، چنان ویرانگر که هیچ بمب و موشکی قدرت این همه ویرانی روح را ندارد. او که می رفت به سمت یک عالم زندگی و دریچه های گشوده به روی هستی، حالا باید زیر خروارها خاک سیاه بیارامد. زهرا را می گویم. همان تک دختر شیرین زبان از مجموعه سه قلوهای امیررضا و علیرضا و زهرا. حالا هر تکه لباسش، هر لنگه دمپایی اش، و عروسک کوچکش عجین می شود با کلمه تلخ و تکان دهنده "آجی" که از دهان داداشهایش شنیده می شود و غوغا بپا می کند. وقتی می گویند این مال آجی زهرا است، کسی نیست که چشمش خیس نشود. آخر آنها هنوز کوچکتر از آن هستند که قانون تلخ و جبارانه این دنیا را درک کنند و بدانند که دیگر آجی در کار نیست. آنها باور ندارند. هیچ کس باور ندارد. مگر می شود چنین غمی را شنید و هضم کرد و باور کرد. در چنبره ای کاشها و دریغها نشسته ایم و دوست داریم دروغ باشد این خبر تلخ و جانکاه.
تماس می گیرند که برای ترخیصش از بیمارستان، مدارکی لازم است. باید به دادگاه یا دادگستری یا چیزی توی این مایه ها برویم و مدارکی تهیه کنیم. یکباره خودمان را در هزار توی حقوقی و جنایی و کیفری می بینیم. پرونده های قطور. کلمات زشت و زننده روی هر پوشه، سرقت، مواد، قتل، زندان، حبس، دیه و... آخر این غنچه ای که تا گلبرگ زیبای زندگی هزار فاصله دارد را چه به این پرونده ها و راهروهای متعفن. می گویند برای شروع کار باید یک داد نمی دانم چی بنویسید! وقتی بشتر پرس و جو می کنیم می گویند همان شکایت است. شکایت کنید. و فکر می کنم شکایت از که؟ از حادثه؟ از تقدیر؟ از قضا و قدر؟ از خدایی که دسته گل می دهد و ناگاه و بی رحمانه می گیرد؟ یکباره می بینم یک پرونده دستم است که عجیب در کمتر از ده دقیقه به یک پرونده قطور تبدیل شده. راهروهای پر از آدم، پر از پرونده و دستبند و کلمات کیفری، جزایی، شلاق، زندان و .... که هی می کوبد توی صورتت. به یمن وجود یک دوست خیلی بامرام قدیمی این هزارتو کم و کمتر می شود اما بازهم دو ساعتی تو را در ماراتن رسیدن به آن برگه لعنتی خرد می کند. فقط و فقط می خواهی که تمام شود و از اینجا بزنی بیرون. و بالاخره برگه آخرین امضاء را می گیرد. آنقدر دوندگی تلخ و هزارتوی سیاه دادگاه و دادگستری و ... داشته و آنقدر به دنبالش دویده ایم، که این برگه حکم برگه قهرمانی را پیدا کرده. خوشحال و خرسند که این برگه بالاخره به دستت رسیده آن را نگاه می کنی. اما عرقی سرد تنت را و همه وجودت را خیس می کند و نم سردی چشمانت را می سوزاند. یکباره یادت می آید که این خوشحالیت چه غمبار است. خوشحالی برای مستند کردن پایان زندگی که می شد سالها سایه مهر و عطوفت و حلاوتش و همه اتفاقات شیرینش کامت را شیرین کند. اما حالا مستند شده. دیگر آن کور سوی امید دلت که شاید شاید دروغ باشد و شاید امیدی باشد همه به خاموشی می گراید. این همه دویده ایم و خواهش و التماس کرده ایم و از به دست آوردن برگه اش خوشحال شده ایم، غافل از اینکه این برگه نقطه پایان همه چیز است. در قبال آن جنازه عزیزترین کست را تحویلت می دهند. کاشکی می شد باطلش کرد. کاشکی می شد دوباره معامله اش کرد. کاشکی اینجا رشوه آزاد بود و تو رشوه می دادی تا این برگه لعنتی را دروغ کنند.
در میان ضجه و ناله و اشک و لرزش شانه ها و خیسی صورتها، مادرش اما حال دیگری دارد. گویی در این دنیا نیست. چشمها و حرفهایش نشان از آن دارند که در دنیای دیگری است. دنیایی که یک لحظه هم نمی تواند به او بقبولاند که جگر گوشه اش دیگر نیست. وقتی می خواهیم او را ببریم با ناله و التماس می خواهد همانجا بماند. می گوید: من از اینجا نمی آیم. می نشینم اینجا. شاید بگوید مامان. شاید صدایی بشنوم. شاید برخیزد و خودش را در آغوشم بیاندازد. می گوید آخر بی انصافها او دردش می آید از این همه خاک. می گفت اگر از این نرده بیافتم می میرم؟ کاش آن نرده لعنتی نبود.
قبلاها که این شعرها را می شنیدیم، به طنز آنها را به سخره می گرفتیم. اما حالا می فهمم آنکه این ها را سروده چه دردی و غم جانکاهی بر جانش مستولی بوده که داغش را در این کلمات ریخته و اینها را ساخته. باید این تلخی را با گوشت و پوست و استخوانت درک کنی تا معنی این اشعار به ظاهر امی برایت هویدا شوند:
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است می چیند آن گلی که به عالم نمونه است
هر گل که بیشتر به چمن می دهد صفا گلچین روزگار امانش نمی دهد
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...