روز معلم امسال، با سال‌های دیگر متفاوت شده است. غمگینی فراق معلمی بزرگ در این روزِ مبارک، دوچندان شده است. هر کس به طریقی احساسش را بیان کرده و از داغش گفته.

سمیه خانم نادی، که برای مشتریان دلگفته‌ها نامی آشناست، بعد از یک چله‌نشینی، مهر سکوتش را شکسته و مثل هر سال، این معلم قدیمی را بی هدیه نگذاشته. او که به قلمی خاص رسیده و بارقه‌هایی از نگارشی متفاوت و مختص یک نویسنده جوان را در نوشتارش دارد، دو مناسبت روز معلم و فراق استاد بزرگمان را توامان برایمان به قلم آورده. امید داریم که سال‌های سال بنویسند و بدانند که رسالت هر کسی که خداوند موهبت بزرگ توانایی نوشتن را به او هدیه کرده، نوشتن و نشر نوشتن است. و اینکه هر نوشته‌ای، بی‌خواننده به سترونی ابدی می‌پیوندد. خداوند این موهبت را هم به من ارزانی داشته که همیشه آدم‌های خوب و به ویژه شاگران نازنینی دورم باشند که اگر باجبار هم بخواهم که بنویسند و منتشر کنند، حرمت معلمیم را پاس بدارند و این بیشترینشان را از این کمترین دریغ ندارند. امید که همه دوستان خوب حلقه دلگفته‌ها، مداوم از زندگی و سرسلسله مهرورزی‌های بی‌پایان جهان، یعنی عشق بنویسند.

**********

کتاب بیوتن رضا خان امیرخانی را گرفته‌ام دستم. نه اینکه دوست دارم رمان ایرانی بخوانم، نه. من اصلا انتخابش نکرده‌ام. یکی از دانشجوها سر کلاس به من داد وقتی در لابلای  مباحث خارج از کلاس فهمید اهل خواندنم ولی نفهمید که خارجی را به ایرانی ترجیح می‌دهم. نه اینکه سبک  امیرخانی  را دوست نداشته باشم ولی نمی‌دانم چرا ایرانی جماعت، حتی نویسنده‌اش، حتی از نوع خوبش همیشه خط داستانیش با یک رشته همیشه پرتکرار عاشقی شروع می‌شود. همیشه به یک ماجرا خط می‌شود. زن و مرد. تقابل این دو گونه زمینی یا شاید آسمانی. به قول امروزی‌ها زوج و فرد. کدام فردند کدام زوج نمی‌دانم. انگار به تنهایی فردند و در کل زوج محسوب می‌شوند. دوستانم می‌گویند اینکه عادی است. اینکه دوستشان نداری. اینکه این رمان‌ها بیشتر برای سن نوجوانی و ورود به جوانی نوشته می‌شوند؛ وقتی آدم آرامانگراست و رویایی. ولی من قبول ندارم. چون من الانش هم از همه آدم‌های دور و برم آرمانگراتر و رویایی‌ترم. ایده‌آلیست نیستم و نبوده‌ام. اما به هر حال بیوتن در دستم است و ارمیای داخلش بر روحم سوهان می‌کشد. چون افتاده در دنیایی دیگر از دنیای خودش. مثل حالای من. نمی‌دانم کجا هستم. به قول ارمیا نیمه مدرنم با نیمه سنتی‌ام در جنگ است. جنگی خونین. و من نمی‌توانم میانه هیچ کدامشان را بگیرم و همچنان ارمیای ذهنم در من فریاد می‌کشد. بغضی عجیب و مبهم راه چاه گلویم را سد کرده است. نمی‌دانم چرا چشمهایم برای بارانی شدن مقاومت می‌کنند. امروز بعد از دقیقا 39 روز تصمیم گرفتم خودتحریمی را بشکنم. 39 روز است به خیلی جاها در دنیای جادویی مجازی  سر نزده‌ام. 39 روز است هیچ وبلاگی نخوانده‌ام بجز یکی؛ آنهم بخاطر اینکه ویرایش نوشته‌هایش با من است. تازه متولد شده و صاحبانش نگهداریش را نمی‌دانند.  39 روز است دلگفته‌ها را که دیگر خواندنش در زندگیم عادت شده بود را ندیده‌ام. از روی پیش‌فرض صفحه لپ‌تاپ خانه و کامپیوتر محل کارم برداشته‌ام. بالاخره دوستم به آرزویش رسید که بردارمش. بارها گفته است تو که می‌دانی ابزار آمارگیری هر بار ورود به وبلاگ را ثبت می‌کند. گفتم ثبت کند. گفت با پیش‌فرض کردن صفحه، آمار جعلی برای صفحه درست می‌کنی. می‌گویم دکتر ما که دنبال امار نیست. مگر مهم است؟ می‌گوید کسی که برای صفحه‌اش آمار شمار می‌گذارد حتما هدفی دارد که برایش مهم است. من گوش نمی‌دهم. می گوید شاید آی پی چک می‌کند. می‌گویم مهم نیست. می‌گویم اینکه پیش‌فرض است برای این است که حفظ کردن آدرس‌ها و تایپ کردنشان حوصله‌ام را سر می‌برد. می‌گوید استاد تو که ماهی یکبار مطلب می‌گذارد خب بگذار در علاقه‌مندیها. می‌گویم حوصله ندارم انتظار بکشم که باز شود. اینطوری همیشه باز است. از طرفی همین همکار بغل دستی‌ام هم هر روز از روی رایانه من دلگفته‌ها را می‌خواند و می‌گوید بیشتر به من می‌چسبد. البته او برخلاف من که نوشته‌ها برایم مهم است کامنت‌های وبلاگ را مدام چک می‌کند. همین همسایه بغلی و همین همسایه دو تا بالاتر اتاقم هم دلگفته‌ها را از روی کامپیوتر من می‌خوانند. سه‌شنبه‌های شلوغ و پر از جلسه من و یک‌شنبه‌های کمیته اخلاقی و چهارشنبه‌های شورای پورتال و دوشنبه‌های کمیته آمار برای انها زنگ تفریح دلگفته‌هاست. ولی بالاخره برش داشتم. دکتر را از این آمارهای جعلی خلاص کردم. همه همسایه‌هایم اعتراض کردند. کلی قهر کردند. گفتم نخود نخود هر که رود خانه خود. من همه چیز را تحریم کرده‌ام. حتی دلگفته‌ها را. گروه 5+1 و 6+7 و 10منهای یک. این عدد در عددها هم نمی‌تواند تحریمم را بشکند. و الان 39 روز شده. طاقت آورده‌ام. هیچ خبرگزاری هم نرفته‌ام. حتی لیزنا خبرگزاری خودمان. امروز نفسم تنگ شد ناگهانی. گفتم بروم خبرگزاری را ببینم. لپ‌تابم همیشه روی میز است و همیشه به لطف ADSL متصل به اینترنت. لیزنا در بخش علاقه‌مندیهاست. بازش کردم. اولین خبر "دکتر عباس حری درگذشت".

یخ کردم.  زبانم انگار بند آمده بود. لپ‌تاب روی پایم خشک شد. چون پایم هم زیر آن خشکیده بود. حتی خبر را بازش نکردم. عنوان گویا بود. اینکه امروز نفسم تنگ شده بود پس دلیل داشت. یکبار دیگر هم نفسم تنگ شده بود. همدان بودم. من را برده بودند که از نفس تنگی در بیایم. از فکر مردن در بیایم. ولی یکهو نفسم آنجا هم تنگ شد. فضای باز گنجنامه داشت خفه‌ام می کرد. بلال داغ  در دست قدیس ماند. نمی‌توانستم بگیرم. زنگ زدم به دوستم. گفتم دلگفته‌ها را چک کند. نمی‌دانستم چرا ولی حسم می‌گفت اتفاق کتابدارانه‌ای افتاده است. می‌دانست که رفته‌ام که به مرگ نیندیشم. گفت چیزی نبود. می‌دانستم که هست. کلامش می‌لرزید. روز یکشنبه رسیدم سر کار. پیش فرض صفحه، دلگفته‌ها را باز کرد. مثل همیشه. "چه غمگینانه سفر کرد اسماعیل". فکر کنم همین جمله بود. آنجا هم پایم خشک شد. آنوقت هم زبانم بند آمده بود. زنگ زدم به دوستم. حرف نزده گفت دکتر همه چیز رو خراب کرد، آره؟؟؟ همه سفر همدان و همه فکر نکردن به مرگ و همه زندگی کردن تو رو. دوباره باید از اول شروع کنیم نه؟؟ هیچی نگفتم او هم هیچی نگفت. و الان دوباره نفسم تنگ شده، زبانم بند آمده و پایم خشک شده است و همچنان ارمیای سنتی از فراز ارمیای مدرن ذهنم فریاد می‌کشد که گریه کن و ارمیای مدرن ذهنم دو دستی راه اشک‌هایم را سد کرده است و من همچنان نمی‌دانم میانه کدام طرف را بگیرم.  فرقش در این است که من حبیبی را بارها دیده بودم. با او همکلام شده بودم. نیمه سنتی‌ام او را دیده بود ولی استاد را اصلا ندیده بودم. نیمه مدرنم او را اما دیده بود. ولی حتما فرق نمی‌کند چون برای هر دو شان خشکم زده است. کتاب بیوتن رضا امیرخانی در دستم است و خودم را بی وطن می‌بینم انگار در این خرابات کتابداری. شوکه شده‌ام. نمی‌دانم چه کنم. من که ندیدمش پس چرا ناراحتم. استادم نبوده. من کلاس درسش را ندیده‌ام و کلامش را حس نکرده‌ام. ولی چرا بغض کرده‌ام. انگار فاجعه‌ای رخ داده است. نیمه سنتی‌ام ناگهان می‌گوید روز معلم نزدیک است، نیمه مدرنم می‌گوید بی‌خیال. این هم جزء خودتحریمی‌ها بود. نمی‌خواهی که بشکنیش. من اینجا دیگر طرف ارمیای مدرن را می‌گیرم: نه. باز در ذهنم فریادی می‌شنوم که چرا؟؟؟؟ و می‌گویم تا الان برای این بوده که می‌خواستم بعد از چند سال همه چیز آرام و ساده باشد. تا استاد عزیزم شاگردش را از همان ایمیل‌های ساده‌ی چندجمله‌ایِ بی‌ریایِ بی‌ تکلفِ گاه و بیگاهش محروم نکند. دلم می‌خواهد معمولی باشم مثل قبل، تا استادم هم من را معمولی ببیند و مجبور نباشد هر دفعه به قورباغه‌های قورت داده نشده فکر کند. ولی الان یک دلیل دیگر هم دارد. الان نمی‌دانم آیا درست است به کسی که تقریبا می‌شود گفت یک همکار و یک استاد و شاید یک رفیق را از دست داده روز معلم را تبریک گفت یا نه؟ آیا معنایی دارد یا نه؟

نیمه سنتی‌ام فریاد می‌کشد اگر رفتن استاد نبود تحریم را می‌شکستی؟ نیمه مدرن باز فریاد می‌کشد نه. نیمه سنتی می‌گوید پس از رفته‌ها مایه نگذار. کتاب امیرخانی در دستم است و خبر رفتن یک استاد و روز معلم و ارمیاهای ذهنم مرا دوره کرده‌اند. چرا؟ من که حری را ندیده بودم. آیا واقعا ندیده بودم؟ به خودم می‌گویم چقدر ساده‌ای. الان کلی مسئول و کلی مشاور و کلی... که دکتر حری را تا الان ندیده بودند و اگر هم دیده بودند جز اینکه خون به دل خودش و کتابداری کنند کار دیگری نکرده‌اند میراث‌خورش می‌شوند. ادعای رفاقت می‌کنند. چه رفاقتی! حالا جاهایی را با استاد رفته‌اند که دکتر هرگز ندیده بوده. حرفهایی را با استاد نجوا کرده‌اند که دکتر روح زنده‌اش هم خبر نداشت چه برسد به روح رفته‌اش. کلی بیانیه و سوگنامه و غم‌نامه صادر می‌شود. آنهایی که اگر بگویی یک کتاب از استاد حری فقط نام ببر نگاهشان را از تو بر می‌گردانند. تو چقدر ساده‌ای. نیمه سنتی ارمیایی‌ام فریاد می‌کشد: تهمت نزن. نیمه مدرنم می‌گوید حقیقت را نمی‌شود انکار کرد.

حالا با خودم می‌گویم ندیده‌ام او را مگر؟ شاید ندیده‌ام. مگر گزارش‌نویسیش را بارها نخواندم تا به آیین نگارش علمی رسیدم و توانستم پایان‌نامه‌ام را در پناه این کتابش بنویسم. بند بند استناداتم از حرف‌های استاد امانت گرفته شده است. من مگر اخلاق نوشتن را با اخلاق انتشارتش نیاموخته‌ام؟ من مگر کتابداری را از لابلای اطلاع‌شناسی یاد نگرفتم؟ مگر وقتی که روزِ آزمون دکترای دانشگاه آزاد نشسته بودم و همه می‌گفتند فلان سوال جوابش در کدام منبع بود همچنان که با خودم می‌گفتم مگر آزمون دکترا امتحان کلاسی دانشگاه است که جواب سوالش منبع یگانه‌ای داشته باشد؟ شما باید دانش پاسخ دادنش را داشته باشی. ولی مگر برای بیش از نیمی از سوال‌ها نگفتم مقاله‌ای در اطلاع‌شناسی در مورد این موضوع بود و من خوانده‌ام؟ و آیا مگر نگاه استاد در سطر سطر اطلاع‌شناسی نبود؟ مگر اطلاع‌رسانی را در مجموعه مقالات تخصصی‌اش نیاموختم؟ آیا فاصله اطلاعات تا کوانتوم را مگر با استاد طی نکرده‌ام؟ مگر برای من کلمه اصطلاحنامه همزاد استاد نیست؟ مگر من پریسا و پایان‌نامه‌اش را با استاد نمی‌شناسم. راستی پریسا، می‌دانم در این لحظه که حال هیچ کسی خوب نیست حال پریسا از همه بدتر است. کاش می‌توانستم با او حرف بزنم.

مگر برای شاگرد کسی بودن باید حتما سر کلاسش بود؟ مگر نباید از او آموخت؟ نیمه سنتی و مدرنم هر دو این بار فریاد می‌کشند تو هم که بیخود و بی‌جهت خودت را وصل کردی به استاد و من ساکت می‌شوم . نیمه سنتی می‌گوید میراث‌خور، نیمه مدرن می‌گوید سوءاستفاده‌چی.  به خودم می‌گویم من استادان خوبی داشته‌ام. این شانس را داشته‌ام که استادانی داشته‌ام که برایم کم نگذاشته‌اند. استادانی داشته‌ام که هنوز هم در نشئه آنچه که به من یاد داده‌اند سرم را در کتابداری بالا گرفته‌ام. استادانی داشته‌ام  که از همه آن آب حیاتی که سیرابم کرده‌اند الان من می‌توانم دوستانم را یاری کنم و دیگران را نقد. استادی داشته‌ام که تواضع را در من نهادینه کرده است و به من آموخته است که برای هر بن‌بست علمی همیشه راهی برای رسیدن به هدف هست. ولی با همه این شانس‌ها، من دکتر حری را ندیده‌ام. کلاس درسش را لمس نکرده‌ام. کلامش در گوش جانم زمزمه نشده است و او الان رفته است و من هرگز هم در آینده او را نخواهم دید. کتاب بیوتن در دستم خشکیده است و من انگار در این خرابات کتابداری بیوطن گشته‌ام.

در همه این تشویش‌ها به این فکر می‌کنم که برای ساده بودن امسال و روز معلم چه بهانه‌ای دارم. می‌دانم که استاد می گذارد پای این حرف قبلیش که گفته بود بدحساب است. بخاطر نوشته روز دفاع و عصبانیت من که برایش خط و نشان کشیدم. ولی من حتما خواهم گفت شما بد حساب نیستید. من گرانفروشم و چون                   نمی‌توانم خودم را اصلاح کنم تصمیم گرفتم اصلا چیزی نفروشم. دارم این عادت به زور فروختن نوشته‌ها را به شما ترک می‌کنم. مثل همه چیزهایی که در این 39 روز ترک کرده‌ام. هر چند که من به واسطه کس دیگری مجبور به فروختن می‌شوم گاهی. اصلا برای خاطر ترک این عادت بد و ادب کردن همه آنهایی که باعث این عادت بد شده اند همه عادت‌های دیگر را هم در این 39 روز ترک کرده‌ام. دوست خارجیم یا به قول خودش هم‌بحث غیرایرانیم گفت اینکه تصمیم گرفتی معمولی باشی اعصاب آدم را خرد می‌کند و عین خودخواهی است. چون ما به آن یکی نسخه شما عادت کرده‌ایم. نمی‌دانم. تغییر برای همه انگار سخت است. هم برای کسی که تغییر می‌کند و هم برای کسی که تغییر را می‌بیند. ولی نیمه مدرنم بر سر نیمه سنتی‌ام فریاد می‌کشد که همه عادت می‌کنیم. و نیمه سنتی می‌گوید پس دستانت را از مسیر چشمهایش بردار تا گریه کند برای سوگواری استادی که رفته. عادت‌هایی که ترک کرده و خاطره بازی که رها کرده. روز معلمی که غریب مانده و برای ارمیای بیوتن که شماره و آدرس قبری را مید‌هد که قرار است در آن دفن شود... .

                      8 اریبهشت 92  ساعت : 2:30 بامداد.