وقتي وبلاگ يا رسانه‌اي عمومي را شروع مي‌كني، سلسله مسائلي با خود مي‌آورد كه اصلا قابل پيش‌بيني نيستند. يكي از آن مسائل، مخاطبين و مسئوليت در مقابل آنان است.مساله‌اي مهم كه حيات و مرگ وبلاگ به آن بسته است.

اول اينكه، وقتي يك وبلاگ ايجاد مي‌شود، قرار است محفلي باشد براي گردهم آمدن دوستان و علاقه‌مندان. بنابراين، اولين اصل، پذيرفتن اين است كه فقط شما تك‌گو و به قول معلم‌هايمان "متكلم وحده" نيستيد. آن طرف مانيتور هم كساني نشسته‌اند كه هم دانش و سواد بالايي دارند، هم درك و شعور و بينش عالي. پس لازم دارند مناسب خودشان مطلب بگيرند. پس بايد حواسمان به مخاطب باشد. اگر نباشد وبلاگ به جزيره‌اي دور افتاده بدل مي‌شود كه سالي و ماهي ممكن است ره گم كرده اي سري به آن بزند يا از كنار آن رد شود. و حتي خودمان هم دلمان نشود كه نگاهي به آن بياندازيم چه برسد به مخاطب محترم.

حالا بر اساس آنچه كه در بالا گفته شد، يك نتيجه ديگر هم مي شود گرفت. مثل آنچه كه پدر بزرگم مي گفت. اول حرفت را خوب بجو و بعد بزن. پس قبل از ايجاد وبلاگ بايد خوب فكر كرد كه چه دنبال چه هستي و به چه مي خواهي برسي؟ اگر به اندازه كافي دليل براي اين كار داري و اگر حرف براي گفتن داري، پس يك لحظه هم نبايد درنگ كرد و بايد حتما شروع كرد. چرا كه ما به اجتماع و اطرافيان خود بدهكاريم. اين آنها بوده و هستند كه شرايط رسيدن ما به اين موقعيت و اينگونه انديشيدن را فراهم كرده اند. پس ما متعهديم ذكات آموخته هايمان را با نوشتن بدهيم. مثل گفته دوستي كه قبل از فوت استاد ايرج افشار مي گفت اگر روزي استاد فوت كنند، من مطلبي مي نويسم كه عنوانش اين است: "من هيچ طلبي از آقاي افشار ندارم". و منظورم هم اين است كه ايشان آنقدر نوشته اند كه دين خود را ادا كرده اند.

خب، برگرديم به اصل مطلب. وقتي اين اولين اصل را پذيرفتيم و درك كرديم كه مخاطب محترم اينجا مي آيد كه چيزي ببيند فرح‌بخش و شادي‌آور، آن وقت مي‌ماند اينكه چه بگويي و چه بنويسي. اغلب ما سخت مي‌نويسيم. اين سخت نويسي دلائل متعددي دارد. يكي از اين دلائل اين است كه آنچه را مي خواهيم بگوئيم جزئي از گوشت و پوست و استخوانمان نيست. ايده و دانشي دروني و لدني نيست. چيزي است كه مي خواهيم اداي آن بودن را در آوريم. يا دوست داريم آن باشيم. وقتي چيزي براي ادم روشن نباشد نمي تواند به درستي و روشني و سادگي آن را بنويسد. حال مي رسيم به اينكه چرا مسائلي كه مي خواهيم بنويسيم برايمان روشن نيست. از مهمترين دلائل كدر بودن مفاهيم در ذهن ما، نخواندن است. وقتي مي خوانيم دانشي كه در ذهنمان رسوب مي كند و ما فكر مي كنيم چيزي از آن ياد نگرفته ايم، كار خودش را مي كند. مثل ذخيره است كه در بزنگاه ها به دادمان مي رسد. هر چه بيشتر خوانده باشيم و بازهم بخوانيم و چيزهاي خوب و با كيفيت هم بخوانيم مسائل برايمان آئينه اي تر مي شوند.

اما مهمترين مساله وبلاگ. در وبلاگ يا رسانه هايي از اين دست، وقتي شما مي نويسي و منتشر مي كني ديگر رسالتت تمام شده. به محض اينكه يك نفر مطلبت را خواند ديگر آن مطلب به تو تعلق ندارد. آن را بايد يك پديده اجتماعي و عمومي تلقي كرد كه شما در جايگاه نويسنده آن همانقدر از آن سهم داري كه تمامي آدمهايي ممكن است آن را بخوانند. شما ديگر حق دخل و تصرف، حك و اضافه و كارهايي از اين دست را نداري. شما هم ديگر مخاطب آن مطلب هستي چرا كه معلوم نيست الان همانطور فكر كني كه در هنگام نوشتن مطلب فكر مي كردي. پس ديگر اين كسي كه الان دارد آن مطلب را مي خواند يك كس ديگري است كه فقط مي تواند در مورد آن مطلب اظهار نظر كند.

همينطور، وقتي مطلبي را نوشتي ديگر نمي تواني هي بيايي و ضميمه مطلبت باشي و توضيح بدهي كه من چنين نظري داشته ام. يا فلان منظور را مي خواسته ام برسانم. بلكه، اين ديگر مخاطبين هستند كه به قدر دانش و احساسي كه دارند از مطلب منتشره برداشت مي كنند و تفسير مي نمايند. يعني كاملا آزاداند كه هر طور خواستند برداشت كنند. چرا كه ممكن است چيزهايي را ببينند كه اصلا روح نويسنده هم از آن خبر نداشته باشد. درست مثل منتقدين فيلمها يا كارشناسان نقاشي كه وقتي به بحث مي نشينند چنان تفسيرها وبرداشتهايي از يك فيلم يا تابلو ارائه مي كنند كه پديدآور بي نوا روحش هم خبر ندارد و اگر نداند كه در مورد اثر او صحبت مي كنند حتما خواهد پرسيد كه خالق اين اثر كه بوده است. البته اين يك اشكال هم دارد و اينكه، آنچه منظور پديدآور بوده به درستي و روشني منتقل نشده و در لابه لاي تفسيرها و تبيين ها به فراموشي سپرده شود.

به هرحال، مخلص كلام اينكه، وقتي چيزي را نوشتيم و منتشر كرديم ديگر حق هيچ حك و اصلاحي در اصل مطلب را نداريم مگر اينكه اشتباهي فاحش رخ داده باشد يا اينكه باعث رنجش يا اسباب دردسر كس ديگري شود.

به اميد آن روز كه همه مان بپذيريم مي شود زير يك سقف با هم بود و گفتمان كرد و خنديد و هر كس هر رنگي را دلش خواست دوست بدارد و هر چيزي را نپسنديد نپسندد و هيچ پروانه‌اي از سر انگشت طبيعت نپرد.