یادداشت روزانه ننویسید

حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحب‌نظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیده‌اید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشد. من هم شنیده‌ام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سال‌هاست که به شکل‌های مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل می‌نویسم. پوست بچه‌ها و اطرافیان را هم کنده‌ام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود. هر وقت که دست داده و قرار بوده برای بچه‌ای یا اهل دلی هدیه‌ای بگیرم، اگر شرایط مساعد بوده، دفتر خاطره یا چیزی توی این مایه‌ها هم روی هدیه گذاشته‌ام که طرف به این بهانه یا شاید هم در رو در بایستی، صفحاتی را سیاه کند شاید در آینده با خواندن آنها حال دلش خوش بشود.

دفتر خاطراتی دارم از آنها که رویش عکس‌های رمانتیک گل و قلب دارد و در دهه شصت آرزوی هر بچه‌ای بود که یکی از آنها را داشته باشد. من هم یک روزی بعد از کلاس سوم راهنمایی‌ام، یعنی تابستان 1365 رفته‌ام و یکی از آنها را خریده و خاطره‌های روزانه‌ام را در آن یادداشت کرده‌ام. ناگفته نماند که هنوز هم از خودم می‌پرسم که با چه شعوری رفته‌ام و چنین کاری کرده‌ام؟ در محیط روستایی که کسی هم خیلی اهل فرهنگ و نوشتن نبود، چه عاملی باعث شده که من راه بیافتم و پولی دست و پا کنم و خودجوش و مردمی بروم و دفتری بخرم و در آن بنویسم. هر چند که نوشته‌ها از سطح اینکه رفتم باغ و ناهار خوردم و شب هم سریال دلیران تنگستان دیدم و ... پیشتر نمی‌رود. اما همین که چنین اتفاقی افتاده هم مایه تعجب است و هم نشانه‌ای است از اینکه از اعوان کودکی به نوشتن و نگهداری وقایع علاقه وافری داشته‌ام.

در جای دیگری هم نوشته و گفته‌ام که خاطرم نیست کجاست. اما همیشه ماندگاری برایم مهم بوده. مثلا روی ستون چوبی باغ پدر بزرگم، هر روزی که می رفتم یک تاریخ می زدم و شاید یک کلیدواژه هم می نوشتم که آن روز چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده. مثلا با پسر خاله ام که از کرمانشاه آمده بود اینجا بودیم و چیزهایی شبیه این.

سالهای سال، قبل از اینکه همه چیز را موبایل ببلعد از جمله تقویم ها را، هر سال قبل از شروع سال تقویم می‌خریدم و در آن تقویم‌های کوچک، اتفاقات مهم زوزانه را یادداشت می کردم که در پست "تقویم‌بازی" به آن اشاره کرده ام.

در طول سالهای مختلف دفترهای مختلفی برای یادداشت و خاطره و احساس داشته ام. مثلا یک دفتری دارم که از روز اول مهر 1370 که دانشجوی کتابداری دانشگاه فردوسی شده ام را نوشته ام تا نیمه بهمن همان سال. خیلی دفتر شیرین و عالی است. بعضی وقت‌ها که عکسی از یکی از صفحات آن را برای همکلاسی‌های 33 سال پیشم میفرستم، موجی از احساس در همه آنها پدید می آید.

دفتر دیگری دارم که مربوط به سال‌های سربازی و بعد از آن است. سال‌هایی که باید تکلیفم را با خودم روشن می‌کردم. نوشته های این سالها، کمتر خاطره و روزانه‌نویسی است و بیشتر تحلیل و احساس با خود دارد و چیزی بوده برای درمان سرگشتی‌های جوانی. نوشته ها با حوصله تر و خیلی خوش خط نوشته شده‌اند. هر چند که خیلی وقتها از ترس دستیازی نامحرمان، خیلی از چیزها به اشاره و کنایه ذکر شده، اما بالاخره نوشته و ماندگار شده است. جدای از دفتر مذکور، یک دفتر بی خط هم هست که نمی دانم چرا و چه شده که سالهایی هم یادداشتهایی در آن نوشته ام، اما بیشتر حس دلتنگی و یک جاهایی غرغر کردن در این دفتر منتقل شده است.

از دیگر کارهایی که سالهاست نهادینه شده، نوشتن حساب و کتابهای زندگی است. این عادت از دوران مجردی و شروع کار و مهاجرت به تهران شروع شد و بعدها در زندگی مشترک هم ادامه پیدا کرد. هر چیزی در منزل ما خریداری و هر خرجی که بشود در دفتری نوشته می شود. همه درآمدها هم در انتهای همان دفتر نوشته شده و در آخر هر ماه مخارج حساب می شود و در آخر سال هم تراز سالانه درآمد و مخارج تهیه می شود. هر چند هیچ استفاده‌ای ندارد و تاثیری روی مخارج بی حساب و کتابمان ندارد، اما هم کاربرد دفتر خاطره دارد و هم اینکه مثلا حواسمان هست که افسار زندگی از دستمان خارج نشود.

از مرداد 1386 هم شروع کرده ام به نوشتن "دلگفته‌های" حاضر که یکی از مهمترین دلایل آن همین خاطره ها و روزانه ها و مدیریت احساسات است. یکی از دلایلی که هنوز به محیطی مثل وبلاگ وفادار مانده ام این است که خوشبختانه فعلا ماندگار است و آدم می تواند از سر و ته زندگی و افکار خودش یک برشهایی داشته باشد.

روز اول کرونا که احساس کردم زندگی در حال اتمام است و دنیا بدجوری به ته آن نزدیک شده است، یعنی ابتدای اسفند 1398 هم روزانه نویسی جدی را شروع کرده و تقریبا هر روزم را تا جایی که وقت و حافظه یاری می داده نوشته ام و همچنان ادامه دارد. که این پیشنهاد عجیب و غریب "روزانه نویسی نکنید" هم به نوعی مربوط به آن است. حال چه شده که این طور چکشی دارم یک پیشنهاد متضاد می دهم قصه مفصلی دارد. قصه ای که جایی برای خودم به آب چشم هم کشیده شده اما خب به روی مبارک نیاورده و زیرسبیلی رد کرده ایم.

از وقتی که سعی کرده ام همه افکار، یافته ها، احساسات و خاطره هایم را به صورت روزانه بنویسم، کم کم دست به قلمم کم شده و به نوعی دچار فرسودگی شده است. گویی روزانه نویسی، مثل سوپاپ اطمینان زودپز، ذره ذره، احساس آدم را بیرون می ریزد و نمی گذارد فشار درون مغز و دلت زیاد بشود و ناگفته هایت چنان یقه ات را بگیرد که تنها با نوشتن و انتشار آنها، بتوانی خودت را آرام کنی. مثل یک پنجری ریز در لاستیک ماشین می ماند که بدون اینکه متوجه بشوی تمام باد لاستیک خالی می شود و کسی هم به آن توجهی نمی کند. یک اصل قدیمی مدیریت می گوید اگر بخواهید یک قورباغه را آب پز کنید و آن را در قابلمه آب داغ بیاندازید بلافاصله بیرون جهیده و خودش را نجات می دهد، اما اگر آن را در دیگ بگذارید و شعله را روی کم بگذارید، قورباغه آب پز خواهد شد بدون اینکه متوجه شود.

نوشتن به نوعی فریاد زدن درد یا در میان گذاشتن یافته یا احساسی است که ذهن تو را می خاراند. چنانکه گابریل گارسیا مارکز روزی در سالهای میانه زندگی گفت: من دیگر نمی توانم ادبیات خوب خلق کنم. چرا که نوشتن و ادبیات از درد و نداری و سختی سرچشمه می گیرد و من الان به رفاهی رسیده ام که این دردها را آب می کند و آن فشار احساسی که باید ادبیات زنده خلق کند، کم کم رنگ می بازد.

یادداشتهای روزانه شیرین است و آدم را دچار اعتیادی شیوا و فرهیخته می کند. همیشه احساس می کنی که سکان زندگی در دستت هست و پایه ها را در این یادداشتها گذاشته ای تا بعدا به سراغشان بروی و از دل آنها کلی مطلب بیرون بکشی. اما غافل از اینکه، این روزانه نویسی ها، سوراخهای ریزی در احساست ایجاد می کند و تمام باد و اشتیاق نوشتن را در دل آدم را خالی می کند و دیگر چیزی در درون تو قلمبه نمی شود و به جوشش در نمیاید که احساس کنی اگر آن را ننویسی راه نفست را می گیرد و خفه ات می کند. هر چند پیشنهاد تلخی است و نمی شود برای همه یک نسخه پیچید، اما اگر کسی قصد نوشتن دارد باید واقعا فکری جدی به حال این معضل بکند.

اگر چه تیتر این نوشته خیلی ضرب دار و چکشی است اما حالا اصلاحش می کنم: اگر اهل جستارنویسی یا کلا نوشتن و انتشار آن هستید و از راه آن ارتزاق می کنید یا خواندن و دیده شدن آثار برایتان مهم است، روزانه‌نویسی را کنار بگذارید. چون شیره و عصاره آن بغضی که گلو را فشار می دهد و تبدیل می شود به زخمی کاری که باید بیرون بریزی اش و در قالب واژگان فریادش بزنی، را از شما می گیرد و احساس کاذب فریاد زدگی را به شما می‌دهد. در نتیجه احساس نیاز به نوشتن شما را به نوعی مصنوعی ارضا کرده و دیگر شما دست به قلم نمی شوید. اما اگر کسی برای دل خودش می نویسد و توی عوالمی نیست که بخواهد آثار و نوشته هایش را منتشر کند، اتفاقا حتما باید بنویسد و به هیچ وجه در این زمینه کوتاهی نکند. چرا که روزانه نویسی، مثل یک فانوس دریایی، چراغ راهی می شود برایش که خودش را در کورانهای سخت زندگی و پیچیدگی های احساسی، بتواند به راحتی پیدا کند.

پ ن: این پست را تقدیم می کنم به همه همراهان با وفای دلگفته ها در تولد 17 سالگی آن.

لیرَک: قلعه‌ای برای روایت خودمان

در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش. همانطور که خود رخداد وحشی و بدوی و بی‌پیرایه بود. نباید به احسانو و آموزه‌هایش فکر کنم که کارم را خیلی سخت می‌کند و وحشت نوشتن را در من زنده می‌کند. شرم می‌کنم اگر نوشته‌ام به دستش بیافتد و با خودش فکر کند آب در هاون کوفته‌ام. به قول فیلم سریع و خشن که در جایی که همه نقشه‌ها نقش بر آب شده وین دیزل در می‌آید و می‌گوید: "چیزی رو که خوب بلدیم خوب اجرا می‌کنیم، بدون نقشه عمل می‌کنیم"، آخرین یافته من هم به اینجا ختم شد که باید بدون نقشه و بر اساس منطق احساس (پارادوکس عجیبی می‌شود) هر چه که بر سرانگشتان می‌آید به نگارش در بیاورم. هزار تا اتود مختلف در ذهنم زده‌ام که رخداد غریب لیرک را از کجا بیاغازم و چطور این همه داده را دسته بندی و سرهم کنم تا بشود کمی از کنه ماجرا را شرح داد. در هزار و یکمین اتود به این نتیجه رسیدم که باید وحشی بنویسمش.

سه سال پیش بود که دکتر فرهاد بهزادی یک قاب سی دی به من داد که وقتی بازش کردم دیدم سه تا سی دی توی آن جا داده‌اند. بارها از مجله داستان گفته بود و از دور برایم ابهتی با ته مزه قرتی بازی‌های جوانان داشت. یک روز خرداد بود که یکی از سی دی‌ها را سراندم توی ضبط ماشین و با قصه تابستان و ماشین کورسی و لیمو عمانی صالح علا رفتم به استقبال تابستان و با صدای بهروز رضوی به صدایی رادیویی فکر کردم و یکی دو ترک دیگر هم شنیدم.

نمی‌دانم ترک چندم بود که رسماً نفس بُر شدم و تمام سلولهای بدنم گوش شده بود برای این تیتر و قصه‌ی مرموز و جذاب: "رساله موموسیا" کاری از احسان عبدی پور. بارها و بارها آن را شنیدم، با خانواده و بچه‌هایم شنیدم و به هر کس رسیدم گفتم که اگر نشنود گویی نیم‌عمرش بر فناست. و احسان عبدی پور با جیجو، دوکو، محله ظلم آباد، قبرستان شکری، ممد راجرز، حبیبو کیشمیش و هزار روایت و مکان و آدمِ عجیب و غریب یک جای همیشگی در زندگی ما باز کرد. یک خوشحالی مضاعف داشتم از اینکه احسانو همیشه آدم را روسفید و سربلند می‌کند و به هر کسی که معرفی‌اش کرده‌ام، دو چندان بیشتر از خودم به او عشق ورزیده و زوایاي نادیده جدیدی را برایم بازگشوده است.

همانطور که مبدأ تاریخ مسلمانان را هجرت پیامبر از مکه به مدینه قلمداد کرده‌اند، یکی از مبداهای مهم تاریخی زندگی من و 29 نفر دیگر در خانه لیرک و در بهمن 1400 رقم خورد. گاهی پیش می‌آید که آدم با پای خودش و خیلی معمولی وارد جایی می‌شود اما هنگام بازگشت از آنجا گویی که هزاران فرسنگ از خودش فراتر رفته و حالا آدمی دیگر با برداشتی کاملاً متفاوت از زندگی متولد شده است.

صبح سردی که کوله به دوش و با چمدانی سنگین، داشتم عرض جاده تهران به شیراز را به مقصد سيوند طی می‌کردم، هی با خودم کلنجار داشتم که آیا ارزشش را داشت؟ آخر به قول یکی از دوستان نوشتن همین ماجرای رسیدن به سیوند، خودش یک قصه کامل می‌شود. باید ساعت 7 عصر فرودگاه می‌بودم که با پرواز 735 آسمان به شیراز پرواز کنم که به خاطر دو سال فرودگاه نرفتن و بی‌اطلاعی از اوضاع شهر، ساعت 7 و دو دقیقه از جلوي کانتر سالن 4 فرودگاه برای نفر بغل دستی‌ام در پرواز که حالا با خیال راحت پایش را دراز می‌کند آرزوی سفری خوش کردم. در ترمینال 1 و 2 هم پروازی تا 5 صبح فردا نبود و بالأخره در صندلی هفتم اتوبوس همسفر ساعت 8 شب ترمینال غرب سرم را به صندلی تکیه زدم و یک شب شدیداً بد خواب را به صبح چسباندم. صحبت از این بود که آیا ارزشش را داشت، که خیلی داشت.

بالأخره خانم سارینا درِ قلعه لیرک را به رویم گشود. دو خانه در سیوند که عمر آنها از جد و آبادی که من یاد دارم بیشتر است به هم چسبیده‌اند و شده‌اند قلعه‌ای برای پناه دادن اهالی فرهنگ و هنر. برای اینکه چهار روز تو را از تمامی کارهای ملال آور و بدو بدوهای بیهوده بکنند و در قلعه‌ای باشی که دلت نخواهد قدم از آن بیرون بگذاری. گوشی تلفنت را خاموش کنی و تحویل احسان بدهی و خلاص. فقط آدم‌ها و گفته‌ها و رفتارها.

ساعت 11 صبح یکشنبه 3 بهمن 1400 همان نقطه عطفی بود که همه منتظرش بودیم. در زیر زمین یکی از این خانه‌ها که شاید روزی آب انبار یا سرداب بوده، دو ردیف آدم کیپ تا کیپ هم نشسته بودند. احسان عبدی پور از در انتهای کلاس وارد شد و با صحبت‌های بی‌پیرایه، خودمانی و ساختارشکنش به نوعی همه ما را شوکه کرد و سه روز و چهار شب ویرانگر در زندگی همه ما 30 نفری که در آن کلاس و دور میزها نشسته بودیم اینگونه آغاز شد. در طول سه روز، در کلاسها و بیشتر در فضای غیررسمی دور هم نشینی و شب نشینیها بسیار نکته‌ها گفت که تا جایی که قلم و ذهن و یادداشت‌هایم یاری کند از آنها خواهم نوشت. هر چند که شاید چند قطره از دریایی بی‌منتها باشد.

در صفحه اینستاگرام احسان دیدم که کمپ سه روزه نویسندگی با موضوع "خودمان، سوژه‌ای که تمام نمی‌شویم" در جایی به اسم خانه لیرک که اتفاقاً دو هفته قبل مصاحبه‌اش را که در همین لیرک انجام شده بود شنیدم، برگزار می‌شود. موضوع، مکان برگزاری و وجود احسان عبدی پور آنقدر جذابیت داشت که بر هر بهانه و ترس دیگری غلبه کند. به شماره‌ای که داده بودند پیام دادم و گفتند که فقط یک نفر ظرفیت دارد که بلافاصله خواستم اسمم را بنویسند و آرزو می‌کنم ای کاش این دوره را بیست سال پیش می‌داشتم.

در این سه روز و چهار شب، قصه‌های فراوانی از آدم‌ها شنیدیم. روایت‌ها، صداهای خوش، شوخی‌ها، عروسک گردانی‌ها، زندگی‌های غلیان دار در وجود آدم‌ها، غم‌های بزرگ، دلهره‌ها، عریانی احساس‌ها، روایت‌های شیرین، پذیرایی و مهربانی لیرکی‌ها، فضای نوستالژیک، هوای پاک و سکوت و سکوت و سکوت.

مغناطیس وجود خود احسان به طوری است که محال است کسی در کنار او قرار بگیرد و زبانش به هزار و یک طنز و قصه و خاطره و روایت باز نشود. طوری آدم‌ها را در خودش جذب می‌کند که گویی سی سال است رفاقت زانو به زانو داری و زندگی از دریچه‌ای نو به آدم نگاه می‌کند.

فراوان از دو شخصیت مهم و کمتر شناخته شده به اسم ایرج صغیری و داریوش غریب‌زاده خاطره و روایت و نکته‌های پندآموز شنیدیم. یک روزی بعد از پخش جایزه اسکار، داریوش غریب زاده گفته بود که این خارجی‌ها مملکتشون صاحب نداره. نه رئیس جمهور دارند، نه استاندار و نه مدیر ارشاد. اسکار به این مهمی برگزار شد و یکی از اینها نیامد سخنرانی کند.

  • مساله را در همان ابتدا بگوئید. مساله، اثر هنری نیست. روند و فرایند فائق آمدن بر مساله است که مهم است و اثر هنری می‌آفریند. آمریکایی‌ها در اندیشیدن متوسط القامه هستند. اما مساله یا داستان را پیچیده نمی‌کنند و همان ابتدا مساله را مطرح می‌کنند. مثلاً ریچارد براتیگان در رویای بابل در همان  دو سطر اول، قصه اصلی را می‌گوید و بقیه متن در راستای تبیین و شرح ماجراهای آن است. اگر پادشاه لخته همان اول بگویید که لخت است و خلاص.
  • در داستان آرک تحول مهم است. یعنی شخصیت یا ماجرا از نقطه "آ" حرکت کرده و وقتی به نقطه "ب" می‌رسد، متحول شده و رشد یافته باشد. کشمکش برای رسیدن و متحول شدن مهم است. تحول عاملی است که اگر در قصه باشد بالای 50 درصد احتمال گرفتن قصه را بالا می‌برد.
  • داستان باید یک انسان غریب را به تصویر بکشد. یک آدم یا رخداد متفاوت. اگر آدم غریب نداشته باشیم، انشاء نوشته‌ایم.
  • اقتصاد کلمات: اگر متنی 50 کلمه داشته باشد و خواندن هر کلمه دو ثانیه وقت مخاطب را بگیرد ولی از آن 50 کلمه، فقط 18 کلمه حرف داشته باشد یعنی مخاطب را از متن طلبکار کرده است. اگر متن هم بیشتر از انتظار مخاطب حرف داشته باشد، پیچیده و غیرقابل فهم می‌شود و مخاطب نسبت به متن بدهکار می‌شود. تعادل اقتصادی کلمات بسیار مهم است. نه طلبکار و نه بدهکار. نمونه بارز اقتصاد کلمه "جوک" است.
  • هر کلمه دو نقش مهم در نوشته دارد: لذت و آگاهی
  • Dynamic range در دوربین عکاسی چیزی است که دو سر طیف سفید تا سیاه است و تا حدی را می‌فهمد و از حدی بیشتر را به طور کلی سیاه یا سفید تلقی می‌کند. اگر دوربین گرانقیمت و با کیفیت باشد دینامیک رنج بالاتری دارد که باعث می‌شود درک بیشتری از رنگها داشته باشد. در نوشتن باید داینامیک رنج بالا باشد و طیف‌های متنوع و مختلف به درستی دیده شوند
  • در نوشته عکس بسازیم. گویی که یک دوربین در قالب کلمات در حال حرکت است. هر سطر آن را بشود فیلمبرداری کرد از بس که تصویرسازی داشته باشد.
  • برای تمرین تصویرسازی در نوشته و دید پیدا کردن مثل cmos دوربین باشید. یعنی آنچه را که می‌بیند ضبط می‌کند و هر چه در معرض دیدش باشد. نه آنها را می‌فهمد و نه قضاوت می‌کند. فقط می‌بیند و ضبط می‌کند.
  • برای انسجام نوشته یک چیزی مثل چوب لباسی در قصه داشته باشید که همه وقایع، شخصیت‌ها، کشمکش‌ها روی آن آویزان می‌شود. چیزی مثل نخ تسبیح که جریان اصلی قصه را تشکیل می‌دهد و بقیه ماجراها به آن متصل می‌شوند.
  • هالیود کهن الگوها را خوب می‌شناسد و قصه‌هایش را حول محور کهن الگوها شکل می‌دهد.
  • منطق کلی روانشناسی سینما این است: از 15 فیلم ممکن است چند تایی قهقرایی باشند و شخصیت به فنا برود، چندتایی هم میانه اما باید حداقل سه تا و بیشتر به قهرمان خوب برسند. چون منطق کلی این است که انسان بر طبیعت پیروز شود.
  • ادبیات از سینما دموکراتیک‌تر است و رادیو از تلوزیون. چون اینها مخاطب را هم وارد بازی می‌کنند و همه چیز را برایش مثل لقمه آماده نمی‌کنند.
  • هنر مونتاژ در نوشتن را به کار بگیرید. این هنر مخاطب را هم به بازی می‌گیرد و همراه می‌کند.
  • یک نوشته 50 صفحه‌ای ممکن است 37 کیلوبایت حجم داشته باشد اما یک عکس حدود یک و نیم‌مگابایت حجمش باشد. همین است که حجم ذهنی شما را هم می‌گیرد و پر می‌کند.
  • کشمکش و بحران ایجاد کنید. در بحران است که حوصله مخاطب سر نمی‌رود. بحرانی که به تحول ختم شود بهترین بحران است. بدون بحران یعنی در پهنا نوشته و تفسیر را زیاد می‌کنیم نه عمق مطلب را. التهاب به قصه جان می‌دهد.
  • بهترین شخصیت پردازی و معرفی شخصیت‌ها، در کشمکش داستان است
  • بعضی از نوشته‌ها واجد ادبیات آرایشگاهی هستند. هی می‌گویی و تمامی ندارد و همینجوری فقط حرف است که می‌آید بی‌هیچ کنش و کشمکش یا تحولی.
  • فیلم نتیجه گرا مثل فیلمهای پلیسی، در فهرست فیلمهای چندبار دیدن قرار نمی‌گیرند. چون فقط ماجرای خطی و ختم به نتیجه شدن است.
  • ادبیات بیرونی، کنش بیرونی، مدرن‌ترین دستاورد بشر است
  • دانای کلی که همه چیز فهم بود، الان مقبول نیست. آن دانای کل همه جا می‌رفت حتی به مغز شخصیت‌ها و بدتر به اتاق خواب قصه هم راه داشت. اگر کسی از همه اسرار خبر داشته باشد می‌شود پاورقی.
  • تمرین مهم: هر چه را می‌خواهی بنویسی اول قصه‌اش را پیش رفقایت تعریف کن. اگر قصه‌اش گرفت بدان که نوشته‌اش هم درست و حسابی می‌گیرد.
  • یکی از بهترین تکنیک‌های نوشتن ادبیات رونالدینیویی است. همان فوتبالیستی که اینطرف را نگاه می‌کرد و به آن طرف پاس می‌داد. بهتر است که شخصیت از یک جایی بیاید و به جای دیگری که فکرش را نمی‌کنی برسد. یک چهره غریب و متفاوت. داده‌هایی که مخاطب را شوکه می‌کند از بس فکرش را نمی‌کرد که اینطوری باشد.
  • در داستان کد بدهیم. اسامی آدم‌ها یا کدهای جغرافیایی یا اطلاعات دقیق و جزئی، آدم‌ها را مرعوب می‌کند.
  • پیرامون تخیل (دروغ) بزرگ، دروغ‌هایی ببافیم که نگذارند به دروغ اصلی پی ببریم. به طور کلی ادبیات امروز، ادبیات غریب و عجیب است.
  • در معرض آدم‌های خوش صحبت باشید. این کار ملاج ذهنتان را سفت می‌کند (مثل ملاج سر نوزاد).
  • مخاطب از روی بدجنسی ذاتی و تنوع خواهی که دارد، دنبال این است که دهن یکی سرویس شود.
  • ضرب المثل هالیودی: فیلمها برای 30 دقیقه آخر درست می‌شوند. چون با حس آخر فیلم از سینما بیرون می آئیم
  • ایجاز یکی از اصول طلایی نوشتن است (همانی که من "شخص من" ندارم).
  • قهرمانی که نمی‌داند چه می‌خواهد جذاب نیست
  • کلیشه‌ها را دور بریزید. بعضی جملات کلیشه‌ای و وارداتی هستند و چون از ابتدای ادبیات یا سینما یکی به کار برده و خوب شده دیگر همه آن را به همان شکل به کار می‌برند.
  • نقد و بررسی یک فیلمنامه که در حال فیلمبرداری است: پسری می‌رود پدرش را که از زندان آزاد شده می‌آورد به روستا. پدر 20 سال پیش مادر پسر (یعنی زن خودش را) به جرم خیانت کشته
  • ملال انسانها در قصه یک مساله مهم است. مثل چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم یا فیلم به همین سادگی.

چکیده کل دوره: مساله را همان اول بگوئید، بحران درست کنید، تحول ایجاد کنید، یکی دنبال داغان کردن دیگری باشد و در انتها نتیجه نه به طور کامل که تا حدودی مثبت باشد.

ای نامه که می‌روی به سویش

بلاگفا، بازهم دست و دل ما را لرزاند و برنامه‌هایمان را به محاق برد. درست همان وقت که موعد روزآمدسازی دلگفته‌ها بود بازهم بلاگفای عزیز فیلش یاد هندوستان کرد و دست ما در پوست گردوهای مجازی گذاشت. حالا با تاخیر باید جبران مافات کنیم.

حالا هم که آمدیم جبران مافات کنیم و در یک عصر پنجشنبه پائیزی در کنج خلوت کتابخانه ملی مشغول نوشتن این متن شدیم، وسط متن برق کتابخانه قطع شد و بیش از نیمی از مطلب را که ذخیره نشده بود پراند. به همین خاطر، چون به کار این دنیا اعتمادی نداریم، فعلا این نصفه باقیمانده را می گذاریم و در فرصتی دیگر حتما تکمله اش را می‌اوریم.

*************

اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، بحمدالله نعمت سلامتی ...

این نوشته یکی از نوستالژیک ترین نوشته ها نزد ما ایرانیان است. اگر پژوهشی به صورت تحلیل محتوا در نامه های گذشته انجام شود، اگر نگوییم 100 درصد ولی بر اساس تخمین شاید بالای 90 درصد نامه ها با این جمله شروع می شدند.

قدیمی ترین نامه ای که نوشتم، مربوط به کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود. همانجا که در کتاب فارسی در مورد نامه نگاری گفته شده بود و معلمها معمولا ازمان می خواستند که نامه ای بنویسیم. نامه را نوشتم و با صد مصیبت آدرس عمویم در تهران را پیدا کردم و برایش ارسال کردم. چسباندن تمبر با آب دهان خودش یک کشف بزرگ ارشمیدسی به حساب می آمد. عمویم هم سنگ تمام گذاشت و جواب آن نامه را فرستاد که تقریبا 5 ماه بعد به دستم رسید؛ و اگر چه آنقدر فاصله افتاده بود که آن درس و دلیل یادمان رفته بود اما کم چشم انتظار دریافت آن نبودیم و با کلی پیغام و پسغام بزرگترها بالاخره این نامه که گنجی در نوع خودش بود به دستمان رسید.

بعد از آن چیزی که از نامه یادم می آید، به دوران جنگ و حضور دایی ها و عمو و برادرم در جنگ و نامه های رسیده از آنها بود. نامه ها که می رسید، برای خودش اتفاقی بزرگ به شمار می آمد و ماجراهایی به همراه داشت. مثلا، در آن دوران، یکی از وظایف بچه های باسواد خانواده این بود که نامه های رسیده از راه های دور و نزدیک را در مهمانیها و شب نشینی های خانوادگی بخوانند. طبق قانون نانوشته ای که همه بچه ها آنقدر بابت آن سرکوفت و کتک خورده بودند دیگر فوت آب شده بودند، می بایست نامه را که می خواندی دانه به دانه سلام نویسنده را به حاضران می خواندی. حالا چه در نامه نوشته شده بود چه نوشته نشده بود. و اگر چنین اتفاقی نمی افتاد و اسم کسی از قلم می افتاد غوغایی به پا می شد. هم نویسنده نامه که معمولا فامیل بود و عزیز مورد شماتت قرار می گرفت و هم تو که راوی نامه بودی و حواست به این مهم نبوده می بایست بعدا بازخواست پس بدهی که چرا آبرو حیثیت خانوادگی را لکه دار کرده ای.

نامه ها هم معمولا بد خط نوشته شده یا اگر از جبهه آمده بود آنقدر تند تند نوشته شده بود یا تا برسد به مقصد آب و باران و گل و شل خورده بود که خیلی وقتها خواندنش مصیبتی بود. وقتی نامه می رسید از یک طرف خوشحال بودیم که نامه آمده و از دنیای دیگری مطلع می شویم و ناراحت بودیم که حالا چندین و چندبار باید آن را برای تمامی فامیل در جمع بخوانیم و اگر خطایی ازمان سر بزند باید در محکمه خانواده پاسخگو باشیم. به همین خاطر، تا نامه می رسید شروع می کردیم به خواندن و کشف رمز خطهای ناخوانای آن تا برای هر لحظه که فراخوانده شویم آمادگی لازم را داشته باشیم. گاهی پیش می آمد که نمی توانستیم بخشهایی از نامه را بخوانیم و خودمان جملاتی را به آن می افزودیم که باید هم حضور ذهن می داشتیم و هم اینکه اجرای می کردیم که کسی بویی نبرد. بعضی وقتها هم به فراخور مجلس و حاضران شیطنت می کردیم و پیاز داغ بعضی قسمتهایش را بیشتر می کردیم و از جمع اشکی در می آوردیم.

ما هم کم از این جمله طلایی (اگر از احوالات...) استفاده نکرده ایم. در دوران دانشجویی که هنوز وسیله ارتباطی ما نامه نگاری بود و خبری از تلفن (در روستای ما تلفن نبود) و موبایل و تلگرام و اینترنت نبود، و صد البته هنوز ما با نگارش میانه چندان خوبی نداشتیم، می بایست راهی می جستیم که کاغذی پر کنیم و عملیات مشقت بار نامه نگاری را از سر خودمان باز کنیم.

وقتی نامه می نوشتیم، نصف نامه ها با این شعرها پر می شد:

اگر پروانه بودم می پریدم                            سر ساعت به خدمت می رسیدم

گل سرخ و سفید آبی نمی شه                  محبت از دلم خالی نمی شه

اگر لبخند زنی بر خط زشتم                        به جان مادرم تند تند نوشتم

نه شرقی نه غربی                                   جواب نامه برقی

نمک در نمکدان شوری ندارد                       دل من طاقت دوری ندارد

به تهران رفتنت رازی نبودم             چرا که تیر عشقت خورده بودم

ای نامه که میروی به سویش                      از جانب من ببوس دست و رویش

 

روی پاکت نامه هم می نوشتیم:

نامه رسان عزیز

غروب غمها و طلوع شادیهایت را آرزومندم

بیرحمانه می‌کشیم

حوادث غیرمترقبه همیشه عذاب‌آور و نگران‌کننده هستند. این اتفاقات برای همه پیش می‌آید و گریزی از آنها نیست. وقتی یک اتفاق پیش‌بینی نشده، درست وسط همه برنامه‌ریزی‌ها، پیش می‌آید مانند انفجاری ناگهانی، سیستم عصبی آدم را به هم می‌ریزد. کلی برنامه‌ ریخته‌ای، زمان‌بندی میلیمتری داشته‌ای و همه شرایط را مهیا کرده‌ای که به نتیجه دلخواه برسی. اما یک اتفاق یا حادثه همه چیز را دگرگون مي‌كند. یک قسمت این ماجراها، که همان بی‌وقت بودن و بدون هماهنگی با برنامه‌های ماست، از دست و برنامه‌ ما خارج است و باید در این گونه موارد تن به تقدیر سپرد و به قول معروف "مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش".

اما قسمت دیگرش تقدیری و خارج از اختیار ما نیست، بلکه سراسر در ید قدرت مطلقه ما قرار دارد. آن قسمتی که سهم ماست، برنامه و عملکردمان در زمان رخداد چنین حوادثی است. معمولا آدم‌ها عادت دارند در چنین مواقعی فقط بر روی حادثه تمرکز کنند و وقت را با حرص خوردن و فحش و لعنت و اعصاب خردی بگذرانند. غافل از اینکه چقدر راهکارهای شیرینی برای برخورد با این موقعیت‌ها وجود دارد و به قول کنفسیوس "به جای اینکه بر تاریکی لعنت بفرستیم، بهتر است برخیزیم و چراغی بیافروزیم".

برای من، چنین حادثه‌هایی اگرچه تلخ و ناراحت‌كننده است، اما آنچنان نيست كه عذابي به شمار آيد و در اين موارد آن‌ها را فرصت‌هایی طلایی و موهبتی الهی می‌شمارم. چندین بار چنین اتفاقاتی برایم رخ داده که خوشبختانه برنامه مناسبم باعث شده نه تنها تلخ نباشند كه خیلی هم مفید از آب در آیند. بعد از سال‌ها، مجبور شده بودم اتوبوس سوار شوم. آخر چند سالی است که همه سفرهایم یا با ماشین شخصی بوده یا با قطار یا هواپیما و کمتر فرصتی پیش آمده که لازم باشد اتوبوس سوار شوم. اما اینبار مجبور شدم. برنامه‌ریزی کرده بودم که ساعت 13 روز جمعه حرکت کنم که حدود ساعت 9 شب خانه باشم و فرصت داشته باشم استراحت کرده و صبح شنبه غبراق و سرحال، سر کارم حاضر شوم. همه چیز خوب بود و ساعت چهار و نیم عصر اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی نگه داشت تا مسافران استراحتی بکنند و صداي شاگرد شوفر آمد كه "يك ربع استراحت واسه نماز، غذا، دستشويي. ديگه تا تهران نگه نميدارم". بعد از استراحت و درست موقع سوار شدن و حركت، راننده و شاگردش متوجه آبی که از پشت اتوبوس می‌ریخت شدند و بررسی‌ها نشان داد که واترپمپ اتوبوس خراب شده.

اول، همه امیدوار بودیم که درست شود، بعد گفتند یک اتوبوس می‌گیرند که ما را برساند و سر آخر به این نتیجه رسیدند که یک تعمیرکار با واترپمپ سالم بیاید و اتوبوس را درست کند. به گفته شاگرد اتوبوس، این یعنی چهل دقیقه معطلی. اما چشمتان روز بد نبیند که این چهل دقیقه به سه ساعت و نیم تبدیل شد. ناگفته پیداست که سه ساعت و نیم علافی وسط بیابان چه حالی دارد. همه عصبی و غرغرکنان دنبال راهی برای گذران وقت بودند. برخی که طاقت کمتری داشتند با خودروهای گذری، خودشان را به شهرهای اطراف رساندند، بچه‌ها مشغول بازی شدند و این شرایط برایشان کم از بهشت نداشت. بزرگترها، اغلب نگران و عصبی خود را می‌خوردند و کاری از دستشان نمی‌آمد.

اما وضع من فرق می‌کرد. در بین 45 مسافر ریز و درشت و باسواد و بی‌سواد اتوبوس، فقط من بودم که کتابم را برداشتم و در خنکای سایه درختان شروع کردم به مطالعه. بعد هم که دیدم اوضاع مساعد است و مثل اینکه حالا حالاها در اینجا علافیم شروع کردم به نوشتن. و این هر دو کار، برای مسافران غریب می‌نمود. انگار که داری کاری عجیب می‌کنی که هیچ تعریفی در قاموس آنها ندارد. حال آنکه، حقیقتا فرصتی طلایی بود. مخم خوب کار می‌کرد و چند مطلبی را که می‌بایست بنویسم و مي‌دانستم در تهران آرامش و فرصت آن را ندارم، در این مدت نوشتم. تازه، یک جورهایی هم دعا می‌کردم به این زودی کار اتوبوس سرراست نشود تا من بقیه مطالب را هم تمام کنم. چون وقتی فکر می‌کردم اگر بخواهم بدون خواندن و نوشتن این لحظات طاقت‌فرسا را بگذرانم، پشتم می‌لرزید. و در عجبم از این مردم که چطور این لحظات طلایي را به بطالت و بیهودگی می‌گذرانند. حال آنکه در این فرصت، به راحتی می‌شد یک کتاب صد صفحه‌ای را خوانده و علاوه بر کسب لذت و معلومات، از کلافگی ناشی از علافی هم کاست.

موقعیت‌های مشابه دیگری هم داشته‌ام که خوشبختانه مددکار خوبی مانند خواندن، تحمل و گذران آنها را میسر ساخته است. یادم است برای عمل جراحی در بیمارستان بستری بودم. خوشبختانه عقلم کار کرده بود و چندتایی کتاب خوب با خودم برده بودم که یکی از آنها "ربکا" بود که سالها می‌خواستم آن را بخوانم و فرصت پیش نمی‌آمد. در مدتی که همه بیماران نگران بیمارستان و عمل بودند و هم خود و هم همراهان آنها فقط به بد ‌و بیراه گفتن به زمانه و شانس خود مشغول بودند، من انگار در دنیایی دیگر به همراه کتاب‌هایم سیر می‌کردم و حقیقتا چیز زیادی از بیمارستان و عمل و... نفهمیدم. چرا که همه‌اش نگران و مشتاق بودم ببینم بر سر شخصیت این رمان چه می‌آید و قصه آن کتاب به کجا ختم می‌شود.

شبی دیگر، مجبور بودم به عنوان همراه یک بیمار به بیمارستان بروم. او که بیماریش معلوم نبود در بخش اورژانس بستری بود. کار زیادی نداشت، اما می‌بایست کسی همراهش می‌بود. اگر چنین تجربه‌ای را از سر گذرانده باشید، حتما درک می‌کنید که چه شرایط بغرنج و سختی است و هر ثانیه آن مثل ده ساعت می‌گذرد. اما آن شب هم، به مدد کتاب، خواندن و نوشتن، شبی خاطره‌انگیز برایم شد. صبح که با چشمانی پف کرده و خواب‌آلود، اولین مطلب نوشته شده در آن شب را از طریق رایانه‌های كتابخانه بیمارستان در وبلاگم چاپلود کردم، نه تنها ناراحت نبودم که خیلی هم خرسند بودم که توانسته بودم یک شب پربار را بگذرانم. چون تقریبا پنج مطلب خوب نوشته بودم و نیمی از یک کتاب را هم خوانده بودم و تازه به امورات بیمارم هم رسیده بودم.

مخلص كلام اينكه هر شرایط و موقعیتی می‌تواند فرصتی طلایی بوده یا مخمصه‌ای جانکاه. بسته به اين كه ما چطور با آن برخورد كنيم، بازخوردش به ما بر مي‌گردد. که اگر همراهی خواندن و اندیشه باشد، هر موقعيت سخت و غم‌انگيزي به فرصتي خاطره‌انگیز و شیرین بدل خواهد شد.

و چه جنايتي است بيرحمانه كشتن وقت‌هايي چنين گرانبها.

******

پ.ن.: اين مطلب را در همان خنكاي سايه درختان رستوران وسط راهي "رزن-آوج" نوشتم.

مخاطبم را دوست دارم

وقتي وبلاگ يا رسانه‌اي عمومي را شروع مي‌كني، سلسله مسائلي با خود مي‌آورد كه اصلا قابل پيش‌بيني نيستند. يكي از آن مسائل، مخاطبين و مسئوليت در مقابل آنان است.مساله‌اي مهم كه حيات و مرگ وبلاگ به آن بسته است.

اول اينكه، وقتي يك وبلاگ ايجاد مي‌شود، قرار است محفلي باشد براي گردهم آمدن دوستان و علاقه‌مندان. بنابراين، اولين اصل، پذيرفتن اين است كه فقط شما تك‌گو و به قول معلم‌هايمان "متكلم وحده" نيستيد. آن طرف مانيتور هم كساني نشسته‌اند كه هم دانش و سواد بالايي دارند، هم درك و شعور و بينش عالي. پس لازم دارند مناسب خودشان مطلب بگيرند. پس بايد حواسمان به مخاطب باشد. اگر نباشد وبلاگ به جزيره‌اي دور افتاده بدل مي‌شود كه سالي و ماهي ممكن است ره گم كرده اي سري به آن بزند يا از كنار آن رد شود. و حتي خودمان هم دلمان نشود كه نگاهي به آن بياندازيم چه برسد به مخاطب محترم.

حالا بر اساس آنچه كه در بالا گفته شد، يك نتيجه ديگر هم مي شود گرفت. مثل آنچه كه پدر بزرگم مي گفت. اول حرفت را خوب بجو و بعد بزن. پس قبل از ايجاد وبلاگ بايد خوب فكر كرد كه چه دنبال چه هستي و به چه مي خواهي برسي؟ اگر به اندازه كافي دليل براي اين كار داري و اگر حرف براي گفتن داري، پس يك لحظه هم نبايد درنگ كرد و بايد حتما شروع كرد. چرا كه ما به اجتماع و اطرافيان خود بدهكاريم. اين آنها بوده و هستند كه شرايط رسيدن ما به اين موقعيت و اينگونه انديشيدن را فراهم كرده اند. پس ما متعهديم ذكات آموخته هايمان را با نوشتن بدهيم. مثل گفته دوستي كه قبل از فوت استاد ايرج افشار مي گفت اگر روزي استاد فوت كنند، من مطلبي مي نويسم كه عنوانش اين است: "من هيچ طلبي از آقاي افشار ندارم". و منظورم هم اين است كه ايشان آنقدر نوشته اند كه دين خود را ادا كرده اند.

خب، برگرديم به اصل مطلب. وقتي اين اولين اصل را پذيرفتيم و درك كرديم كه مخاطب محترم اينجا مي آيد كه چيزي ببيند فرح‌بخش و شادي‌آور، آن وقت مي‌ماند اينكه چه بگويي و چه بنويسي. اغلب ما سخت مي‌نويسيم. اين سخت نويسي دلائل متعددي دارد. يكي از اين دلائل اين است كه آنچه را مي خواهيم بگوئيم جزئي از گوشت و پوست و استخوانمان نيست. ايده و دانشي دروني و لدني نيست. چيزي است كه مي خواهيم اداي آن بودن را در آوريم. يا دوست داريم آن باشيم. وقتي چيزي براي ادم روشن نباشد نمي تواند به درستي و روشني و سادگي آن را بنويسد. حال مي رسيم به اينكه چرا مسائلي كه مي خواهيم بنويسيم برايمان روشن نيست. از مهمترين دلائل كدر بودن مفاهيم در ذهن ما، نخواندن است. وقتي مي خوانيم دانشي كه در ذهنمان رسوب مي كند و ما فكر مي كنيم چيزي از آن ياد نگرفته ايم، كار خودش را مي كند. مثل ذخيره است كه در بزنگاه ها به دادمان مي رسد. هر چه بيشتر خوانده باشيم و بازهم بخوانيم و چيزهاي خوب و با كيفيت هم بخوانيم مسائل برايمان آئينه اي تر مي شوند.

اما مهمترين مساله وبلاگ. در وبلاگ يا رسانه هايي از اين دست، وقتي شما مي نويسي و منتشر مي كني ديگر رسالتت تمام شده. به محض اينكه يك نفر مطلبت را خواند ديگر آن مطلب به تو تعلق ندارد. آن را بايد يك پديده اجتماعي و عمومي تلقي كرد كه شما در جايگاه نويسنده آن همانقدر از آن سهم داري كه تمامي آدمهايي ممكن است آن را بخوانند. شما ديگر حق دخل و تصرف، حك و اضافه و كارهايي از اين دست را نداري. شما هم ديگر مخاطب آن مطلب هستي چرا كه معلوم نيست الان همانطور فكر كني كه در هنگام نوشتن مطلب فكر مي كردي. پس ديگر اين كسي كه الان دارد آن مطلب را مي خواند يك كس ديگري است كه فقط مي تواند در مورد آن مطلب اظهار نظر كند.

همينطور، وقتي مطلبي را نوشتي ديگر نمي تواني هي بيايي و ضميمه مطلبت باشي و توضيح بدهي كه من چنين نظري داشته ام. يا فلان منظور را مي خواسته ام برسانم. بلكه، اين ديگر مخاطبين هستند كه به قدر دانش و احساسي كه دارند از مطلب منتشره برداشت مي كنند و تفسير مي نمايند. يعني كاملا آزاداند كه هر طور خواستند برداشت كنند. چرا كه ممكن است چيزهايي را ببينند كه اصلا روح نويسنده هم از آن خبر نداشته باشد. درست مثل منتقدين فيلمها يا كارشناسان نقاشي كه وقتي به بحث مي نشينند چنان تفسيرها وبرداشتهايي از يك فيلم يا تابلو ارائه مي كنند كه پديدآور بي نوا روحش هم خبر ندارد و اگر نداند كه در مورد اثر او صحبت مي كنند حتما خواهد پرسيد كه خالق اين اثر كه بوده است. البته اين يك اشكال هم دارد و اينكه، آنچه منظور پديدآور بوده به درستي و روشني منتقل نشده و در لابه لاي تفسيرها و تبيين ها به فراموشي سپرده شود.

به هرحال، مخلص كلام اينكه، وقتي چيزي را نوشتيم و منتشر كرديم ديگر حق هيچ حك و اصلاحي در اصل مطلب را نداريم مگر اينكه اشتباهي فاحش رخ داده باشد يا اينكه باعث رنجش يا اسباب دردسر كس ديگري شود.

به اميد آن روز كه همه مان بپذيريم مي شود زير يك سقف با هم بود و گفتمان كرد و خنديد و هر كس هر رنگي را دلش خواست دوست بدارد و هر چيزي را نپسنديد نپسندد و هيچ پروانه‌اي از سر انگشت طبيعت نپرد.

بالاخره نوشتم (3)

اين مطلب بخش سوم و پاياني چگونه مي توان يك رمان نوشت است. بخش دوم: همچنان در روياي نوشتن

16/5/85

قلم را برداشتم و با شروع هميشگي يكي از قصه هاي قبل از خواب فرزاد شروع كردم. "روزي بود روزگاري بود.در يك جنگل...". ساعت15/12 دقيقه و بعد از صحبت تلفني مفصل با خانم رهادوست شروع كردم. او گفت كه مطلبم را در خبرنامه انجمن خوانده: "باز هم اندر حكايت رشته ما" و خيلي خوب بوده و جالب. و گفت كه فارسي ات خيلي خوب شده. خوب مي نويسي. من هم شير شدم. قلم را برداشتم و نوشتم تا ساعت 25/3 صبح. خودش آمد و من هيچ نقشي در آن نداشتم. بالاخره 9 صفحه شد. خودم خيلي به ذوق آمدم. براي خودم هم جذابيت داشت. خيلي دوستش دارم. فقط بايد هر چه زودتر تايپ و آماده بشه. بعد بفرستم كه چند نفر بخوانند و نظر بدهند. البته يادم باشد ادامه دادن من با خودم است نه با تاييد ديگران.

ساعت 30/3، پنج دقيقه پس از پايان داستان

هنوز نمي دانم داستان كوتاه است؟ بلند است؟ براي كودكان است و... فقط احساسم را نوشتم. در داستان لازم نيست كه همه چيز را خودت تجربه كرده باشي يا زندگي كرده باشي. مي تواني هر چيزي را، خاطره اي و هر چيز ديگر را از زندگي ديگران بگيري و آن را بپروراني. مثلا ماركز بسياري از داستانهايش را بر اساس زندگي شخصي اش وآنچه در اطرافش اتفاق افتاده انتخاب كرده. هوشنگ مرادي كرماني نيز از داستانهاي زندگيش مي گفت. دكتر فتاحي در سمينار شيراز خاطرات كودكي و نوجواني، دعواها و رقابتها با برادرش و... را مي گفت كه چقدر شيرين بوده. و مي گفت كه مرادي كرماني مشابه اين اتفاقات زندگي ما را قصه كرده و نوشته، اما قصه زندگي او به زندگي ما نمي رسد. اما من مي گويم، مهم اين است كه همت كرده و اينها را جمع كرده و نوشته است. مگر خانم صنيعي در كتاب سهم من همه اش را از زندگي خودش گفته. حتما زندگي ديگران هم هست كه او بار تخيلي وادبي به آن داده است.

كامنتي در يك گوشه كاغذ: "واي كه با خودكار نوشتن عجب حالي داره. اصلا كامپيوتر به گردشم نمي رسه"

همچنان در روياي نوشتن (2)

.... البته براي نوشتن، واقعا خواندن آن هم از نوع خوب و قوي لازم است و خيلي كمك مي كند. باعث مي شود كه شما موقعيتها، آدمها، شخصيتها و... را هزار بار ببيني، مرور كني، تجربه كني و آن وقت شخصيت خودت را بسازي و بنويسي. خيلي دوست دارم بدانم رمان نويسها هر كدام چگونه نوشته اند؟ سوژه هايشان را از كجا آورده اند؟ چگونه آن را پرورده اند و منتشر كرده اند؟

اگر بخواهم عملي به اين قضيه نگاه كنم چه بايد بكنم؟

۱. كتابهايي در مورد رمان و رمان نويسي بخوانم.

۲. فيلم انجمن شعراي مرده را دوباره ببينم. (اين فيلم شروعي توفنده براي نوشتن دارد)

۳. در كلاسهاي رمان نويسي مصطفي مستور، كه خانم مكتبي شركت مي كند شركت كنم.

۴. در آخر با جديت تمام و بدون خستگي بنويسم.

بنويسم و اميدوار باشم كه مي شود. مطمئن هستم كه شدني است. همان نويسنده اي كه هيچ وقت اسمش را نفهميدم، گفته تنها راه نويسنده شدن نوشتن است. هر وقت ديدي نمي تواني بازهم بنويس. هر وقت احساس كردي توان نداري بازهم بنويس. بايد آنقدر بنويسي تا هم ترست بريزد و هم قلمت قلم شود. البته اين كار خيلي خيلي سخت است. يادم مي آيد ابوتراب خسروي، درباره رمان "رود راوي" مي گفت جمعا نزديك به ۵ سال كار برده، ۲ سال تحقيق و بقيه هم نوشتن. يا محمود دولت آبادي در پشت جلد كتاب "سلوك" نوشته: اول چيزهايي را قلمي مي كنم، بي در و پيكر. بعد آنها را مي سابم تا صيقل خورده تحويل دهم.

...ادامه دارد

چگونه كسي می تواند یک رمان بنویسد (1)

پيش درآمد: بعضي وقتها آدم چيزهايي مي نويسد كه بعدها خودش هم تعجب مي كند كه آيا واقعا خودش بوده كه اين را نوشته است. در لابه لاي كاغذهاي قديمي ام نوشته اي را پيدا كردم كه براي خودم هم جالب بود. به نظرم رسيد بد نيست آن را براي شما هم بازگو كنم. تاريخ ۱۵/۵/۱۳۸۵ در اوج گرماي طاقت فرساي اهواز گرفتار بودم. خانواده ام كه شامل همسر و فرزاد منهاي فربُد بود براي تعطيلات تابستان به تهران آمده بودند و من هم طبق معمول كارهاي فراوان و نيمه كاره اي داشتم كه مي بايست انجام مي دادم و در اهواز مانده بودم. حس و حال عجيبي بود. كتاب بار هستي از ميلان كوندرا دستم بود و در لابه لاي كارها مي خواندم. دوره اي بود كه به شدت مايل به خواندن كتاب بودم. به همين دليل، همسرم خواندن كتابهاي غيردرسي را برايم ممنوع كرده بود و مي بايست به سرعت كارهايم را تمام مي كردم و به آنها مي پيوستم. يكي دو روز كه گذشت، و ديدم اگر اين طور بگذرد تعطيلات تابستان هم تمام مي شود و من همچنان چندين مقاله كلاسي ننوشته خواهم داشت. با خودم عهد كردم كه دور قفسه كتابهاي شيرين و دلچسب و دلخواه را خط بكشم و فقط و فقط تلخي نوشتن مطالب علمي را مزه مزه كنم. آن شب تا نزديكهاي ساعت ۳ صبح مشغول كار بودم. خسته شدم و تصميم گرفتم دوري بزنم. ناخودآگاه به طرف قفسه كتابها كشيده شدم و كتابي را كه مدتي قبل دوستي خوب هديه داده بود برداشتم. كتابي بود با شروعي طوفاني. كتاب "سهم من". كساني كه اين كتاب را خوانده اند مي دانند كه ۷۰ صفحه اول كتاب به كلي با ۴۵۰ صفحه بعدي متفاوت است. با اين شروع طوفاني شروع كردم و يك هو به خودم آمدم كه صبح است و نزديك به ۱۰۰ صفحه از كتاب را خوانده ام. و تا نزديكهاي ساعت ۱۲ شب همانروز كتاب را تمام كردم. در مورد كتاب قضاوتي نمي كنم اما تم روايي مشخص و تقويمي داشت. چنانكه احساس كردم نويسنده تقويم چند سال را جلويش گذاشته و روز به روز آن را نوشته است. اين كتاب و آن حال و هوا، حس خيلي قوي براي نوشتن در من ايجاد كرد. اين حس را خوشبختانه همان زمان نوشتم. و آنچه در ادامه مي آيد، دست نوشته آن شب است كه بي كم و كاست در اينجا درج خواهد شد.

****

با خودم فكر مي كنم كه، آدم چطور مي تواند يك رمان بنويسد؟ سوژه هست. زياد هم هست. مگر اين همه كه مي نويسند، شوژه هايشان را از كجا مي آورند. همه هم سوژه دارند، هم سوژه هاي خوب دارند. فقط بايد پيدا كرد و طريقه بيانش را هم يافت. البته سخت است. مي دانم. بيايي و بنشيني تخيل كني و بعد هم به هم ببافي. من كه همه اش دارم اين كار را مي كنم اما هيچ وقت خدا بافته هاي خيالي ام را ننوشته ام. قصه هايي كه براي فرزاد مي گويم، بعضي وقتها از بعضي از آنها خودم هم به وجد مي آيم. به هر حال به قول آن نويسنده بزرگ "وقتي كه نمي تواني بنويسي، بازهم بنويس"...... اين ماجرا ادامه دارد. الان بيشتر از اين را نمي توانم تايپ كنم. اگر دوست داريد ادامه بدهم يك نظر ناقابل بنويسيد و تشويقم كنيد...

احتمالا از اينجا مي شود كتاب سهم من را دانلود كرد:

http://www.aryabooks.com/modules.php?name=Your_Account

مصاحبه با نويسنده كتاب:

http://www.zanan.co.ir/literature/000049.html

نکاتی در خصوص ترجمه

دوستی، متنی را ترجمه کرده بود و به من داد تا بخوانم. برخی راهنمائیها را برای بهتر شدن ترجمه اش برایش نوشتم که ممکن است به درد دوستانی که تازه می خواهند به کار ترجمه بپردازند بخورد.

 

  • کار ترجمه خیلی مبتنی بر تجربه است. باید در اولین قدم عقب و دیدن اشکالات کارتان، عقب نشینی نکنید و با انگیزه فراوان ادامه دهید.
  • لازم است که حتما به زبان فارسی و نگارش به این زبان، تسلط نسبی پیدا کنید تا ترجمه های فنی و تخصصی تان نیز دلنشین باشند.
  • فارسی نویسی و گرایش به واژه های مناسب فارسی را فراموش نکنید.
  • در ترجمه، خیلی وقتها باید متن اصلی را بعد از ترجمه کردن کنار گذاشت و به عنوان یک فارسی زبان متن را خواند. همیشه باید این پرسش را از خود پرسید که آیا من به عنوان یک فارسی زبانِ خواننده این متن، قادر هستم که مفهوم اصلی را به شیوه ای مناسب درک کنم؟ بنا بر این پرسش، باید جمله بندیها و کل نوشته را به گونه ای تغییر داد و مناسب سازی کرد که قابل درک برای هر فارسی زبان خواننده متن باشد. ضمن اینکه به متن اصلی هم وفادار بود و روح کلام متن اصلی را منتقل کرد.
  • به زمان جملات در متن اصلی توجه کنید. باید ترجمه فارسی هم مطابق زمان جمله انگلیسی باشد.
  • در متن فارسی تا جایی که ممکن است نباید واژه ها و عبارات انگلیسی وارد شوند. اینها باید ترجمه شوند و اگر ممکن نیست آوانگاری شده و معادل آنها حتما در پانویس درج شود. اسامی خاص هم باید در متن اصلی بیایند و حتما در پانویس معادل به زبان اصلی داشته باشند.
  • در مواردی که لازم است با افزودن برخی کلمات ربط، اضافه یا حتی کلمات و عبارات فارسی، ترجمه را روان و مناسب کنید. حتی اگر این عبارات و کلمات در متن اصلی موجود نباشند. این ممکن است به دلیل تفاوتهای زبان ما با زبانهای دیگری که از آنها ترجمه می کنیم باشد.
  • پاراگراف بندی، علائم و شکل جملات باید با متن اصلی هماهنگ باشد.
  • بهتر است اعداد به صورت حرفی در متن فارسی ارائه شوند.
  • در صورتی که مقدور است نمودارها یا الگوها، به فارسی ترجمه شوند.
  • شرح تصاویری که در متن اصلی وجود دارند، حتما ترجمه شده و در زیر تصاویر در متن فارسی اضافه شوند.
  • اگر مقدور است، عناوین کتابها و آثاری که در متن به عنوان مثال آمده است را نیز به فارسی ترجمه کنید. این کار درک خواننده فارسی زبان را از متن افزایش می دهد.

نوشتن را از كجا بياغازيم

نوشتنقلم را به دست گرفته اي. كاغذ سفيد سفيد هي دارد قر و قميش مي آيد و با دلبري هر چه تمام تر مي خواهد كه بالاخره رويش بنويسي. يه عالم حرف حسابي و خوشگل توي مغزت هي وول مي خورند. همه اش به خودت مي گويي "اگه اين حرفها رو بگم چقدر عالي مي شه و من چقدر راحت مي شم". دستت رو به كاغذ نزديك مي كني. اما به سرعت برق برش مي گرداني. نمي تواني بنويسي. انگار وحشت داري. انگار مغزت و دستت و قلم با هم دشمني دارند كه نمي تواني همه را با هم هماهنگ كني تا بالاخره خودت را خلاص كني و مغزت را روي كاغذ خالي كني.

در يكي دو هفته گذشته با چند نفر برخورد كردم كه خيلي دوست دارند بنويسند و حرف هاي خوب هم دارند. اما مي ترسند. خودشان هم اذعان دارند كه فقط ترس نمي گذارد كه بنويسند؛ علي رغم اينكه  خيلي عاشق اين هستند كه حرفشان را بزنند و منتشر كنند.

بله اين حالت براي همه پيش آمده و مدام هم مي آيد. من هم هميشه با اين مشكل مواجه هستم. به خصوص وقتي بخواهم خيلي با كلاس و سطح بالا بنويسم. آنقدر با خودم كلنجار مي روم تا بالاخره از خير كلاس كار مي گذرم. آن وقت مي توانم بنويسم. نمي خواهم راه حل بدهم يا اين درد را درمان كنم. فقط مي خواهم درد دل كنم و كمي از تجربه هايم بگويم. اگر بخواهيد بنويسيد:

-          نترسيد: مهمترين آفت نوشتن ترسيدن از نوشتن است.

-          به آبرو فكر نكنيد: وقتي فكر كنيد كه اگر اين را بخوانند و ايرادي داشته باشد و آن وقت آبرويم برود چه؟ هيچ وقت نمي توانيد بنويسيد.

-     براي دوستان صميمي بنويسيد: نوشتن براي دوستان صميمي به دليل اينكه انسان با آنها احساس راحتي بيشتري مي كند، بهترين تمرين براي نوشتن است.

-     نوشته هايتان را بخوانيد: وقتي نوشته هايتان را خودتان مي خوانيد، باور نمي كنيد كه اينها را شما نوشته ايد. خيلي وقتها آدم از نوشته هاي خودش تعجب مي كند كه اصلا انتظار نداشته است اينقدر خوب بنويسد.

-          بخوانيد: هر چقدر بيشتر بخوانيد و بدانيد، راحت تر مي نويسيد و شوق بيشتري براي نوشتن داريد.

 

و در آخر:

بي اينكه به هيچ كس يا چيزي فكر كنيد و حساب و كتاب كنيد، قلم را روي كاغذ بگذاريد و اجازه دهيد هر چه مي آيد نوشته شود. هيچ هم به خوب يا بد بودن آن فكر نكنيد. چون مي توانيد به راحتي آن كاغذ را مچاله كنيد و دور بياندازيد. يا اينكه آن را اصلاح كنيد يا حتي دوباره از نو بنويسيد.

مخلص كلام اينكه اين مرض مهلك و فراگير فقط يك درمان دارد. درمانش فقط "نوشتن" است.

البته به همه آنچه نوشته ام اضافه كنم كه : بايد در نوشتن دقت كرد، به مخاطب احترام گذاشت، هر نوشته اي بخشي از شخصيت ما را نشان مي دهد و در كل ما بر اساس نوشته هايمان مورد قضاوت قرار مي گيريم. بنابراين بايد به نوشته و سطح و كيفيت آن خيلي زياد توجه كرد. اما نكته اينجاست كه اين توجه و كمال­گرايي عاملي براي جلوگيري از نوشتن نشود. با كيفيت و با وسواس بنويسيد اما بنويسيد.

پيوندهايي در مورد نوشتن

http://www.aftab.ir/articles/social/family_home/c4c1133625651p1.php

http://www.khabgard.com/?id=1564547662

http://www.fekreno.org/Arfek32.htm

http://rezaidiz.persianblog.ir/

 

كمي درباره نوشتن 2

اين مطالب در مورد نوشتن از لابه لاي مطالب ارائه شده در "كارگاه مهارت هاي ارتباطي براي كتابداران" كه روز پنجشنبه 17/8/86 توسط كميته آموزش انجمن كتابداري و اطلاع رساني ايران برگزار شد، انتخاب شده است. مدرس اين كارگاه آقاي دكتر ابراهيم افشار زنجاني بودند. براي دسترسي به اسلايدها و مطالب كامل ارائه شده در كارگاه، به وب سايت انجمن كتابداري و اطلاع رساني ايران مراجعه بفرمائيد. كمي درباره نوشتن 1 را هم ببينيد.

**********

توصيه هاى كلى براى نوشتن

 الف) اصل ”كوتاه ترين راه بين زبان ما و ذهن مخاطب يك جملة كوتاه و ساده است“ را فراموش نكنيم!  

-          نثر ناهموار مانند راه نا هموار است. رونده را زود خسته مي كند.

-          پاراگراف يك جمله اى ننويسيم!

-          حتي المقدور بيش از يك جملة معترضه در وسط جمله خود نياوريم!

-          جمله هاى دراز ننويسيم: توان انسان براي توجه همزمان به چند چيز محدود است

-          بكوشيم جمله هاى ما از 15 كلمه درازتر نباشد

-          از آوردن عبارت هاى فاقد ”بار اطلاعاتى“ خوددارى كنيم. اين يعني: مستقيم برويم سر اصل مطلب. مى توان اطلاعات زمينه اى را به دنبال آن بيان كرد. اين روش مى تواند توجه مخاطب را بيشتر جلب كند

مثالي زيبا از گلستان

یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت/ و مادر زن فرتوت در خانه بماند./ مرد از محاورت او به جان رنجیدی/ و از مجاورت او چاره ندیدی./ طایفه ای از دوستان به پرسیدن آمددنش./ یکی گفتا: چگونه ای در فراق یار عزیز؟/ گفت: نادیدن زن بر من چندان دشخوار نیست که دیدن مادر زن./

گلستان سعدی باب 5

 

ب) ساختار سادة زبان گفتارى را مبنا قرار دهيم و از از آفت نثر اداري و ترجمه اى بپرهيزيم.  چند نمونه:

-          نسبت به دريافت مجوز اقدام نماييد= براى دريافت مجوز اقدام كنيد

-          از اهميت فوق العاده برخوردار است= اهميت فوق العاده دارد  

-          از مهمترين انواع آن مي توان به برگه هاى ده ستونى اشاره كرد=   از انواع مهم آن برگه هاى ده ستونى است

-          از قابليت استفاده برخوردار باشد= قابل استفاده باشد!

-          هور از عمق وسیعی (!) برخوردار است= هور عمیق است      

 

ج) دانش پايه مخاطب و خوانائى را در نظر داشته باشيم. مفهوم براي مخاطب ملموس و عينى باشد

-          واژه هاى نامأنوس و اصطلاحات فنى براى مردم عادى به كار نبريم                     

-          از قلم هاى نا خوانا استفاده نكنيم

-          كپى هاى رنگ و رو رفته براى مردم نفرسيتم

د) خود را به خواندن نثرهاى نويسندگان برجسته عادت دهيم

&&&&&

توصيه هاى خاص براي نوشتن

الف. در مورد فعل ها:‌

-          بكوشيم فعل هاى ساده (غير مركب) به كار بريم

-          بكوشيم از زمان هاى ساده استفاده كنيم

-          از به كار بردن وجه وصفى خوددارى كنيم

-          حذف فعل به قرينه را درست انجام دهيم

-          تا مى شود فعل مجهول به كار نبريم

-          فعل ”نمودن“ را فقط در معناى ”نمايش دادن“ به كار ببريم، نه در معناى ”كردن“ يا ”انجام دادن“

-          از ”مي باشد“  به جاي ”است“ و ”هست“ استفاده نكنيم. تكرار ”است“ عيب "نيست"!

-          تا مي شود ”گشتن“ و ”گرديدن“ را به جاى ”شدن“ به كار نبريم 

ب. در مورد حروف:

-          ”را“ ى مفعول بيواسطه را بلافاصله پس از مفعول بياوريد

-          از استفاده نا لازم از ”را“ خودداري كنيد

-          ”كه“ را به جاى ”و“ و نقطه به كار نبريد:

o        ”جبهة كم فشار از سمت خاور مى آيد كه اين امر موجب باران خواهد شد“

-          حتماً لازم نيست به جاى ”براى“ و ”به منظورِ“ از ”جهتِ“ استفاده كنيد

-         حتماً لازم نيست به جاى ”براىِ اينكه“ و ”ازين رو“ از ”لذا“ استفاده  كنيد!

ج. در مورد اسم ها:

-          جمع مكسر،‌ ”ـات“‌، ”يون“ و ”يين“ عربى را به ”ـان“ و ”ها“ ترجيح ندهيد

-          براى كلمات فارسى جمع مكسّر عربى به كار نبريد

-          تنوين براى كلمات فارسى به كار نبريد

د. در مورد تركيب ها:

-          ”در رابطه با“ را به جاى ”در بارة“، ”در مورد“، و ”راجع به“ ترجيح ندهيد

-          ”با توجه به“ را در معنى ِ ”به سببِ“ و ”به مناسبتِ“ به كار  نبريد

-          ”گاهي اوقات“ و ”تقريباًحدودِ“ به كار نبريد

-          تتابع اضافات مرتكب نشويد!

ه. رسم الخط و نقطه گذارى:

-          يكدستى را رعايت كنيد

-          يكى از استانداردهاى رايج را رعايت كنيد

-          موازين فاصله گذارى را رعايت كنيد

كمي درباره نوشتن1

مطلبي كه در ادامه مي آيد بخشي از يادداشت هايي است كه درباره پشنهاده (پروپزال) پايان نامه كارشناسي ارشد يكي از دوستان كه براي اظهار نظر برايم فرستاده بود نوشتم. به نظرم رسيد شايد براي كساني به خصوص دانشجويان عزيز مفيد باشد.

**********

 

اینها برخی نظرات و اصلاحات در مورد این نوشته و کلا نگارش و پژوهش است. اینها را باید در هر نوشته ای رعایت کرد تا کار مطلوب تر و قابل پذیرش تر باشد. هر چه ما کارمان را تکمیل تر و بهتر انجام بدهیم، نتیجه بهتر خواهد بود. نكاتي را كه در اين نوشته يادآور شده ام نكاتي هستند كه اميدوارم تا پايان كار مراعات شوند تا كاري منظم و خوب ارائه كنيم كه در انتها نياز كمي به اصلاحات و ويرايش داشته باشد.

يادتان باشد كه قدر اين فرصت را بدانيد، زيرا به اعتقاد استاد خوبم خانم رهادوست، پايان نامه يك فرصت طلايي و اُكازيوني است كه ديگر امكان تكرار آن وجود ندارد. بنابراين تا فرصت داريد از اين موقعيت استفاده كرده و فراموش نكنيد كه شما با پايان نامه تان كه مانند شناسنامه همراه كاراكتر كاري شما خواهد بود شناخته مي شويد. بنابراين با تمام قوا و به دور از هر گونه هراسي شروع به كار كنيد و تا جايي كه توان هست مطالعه و كار كنيد. و بدانيد كه حتما اين شيوه كار كردن به ثمر خواهد نشست و آينده اي درخشان را براي شما رقم خواهد زد. از تجربيات خودم بگويم كه وقتي پايان نامه كارشناسي ارشد را مي نوشتم بيش از صدها كتاب و مقاله را خوانده و زير و رو كرده بودم. اكنون وقتي فكر مي كنم، مي بينم كه بعد از آن دوره ديگر اين فرصت برايم مهيا نشده است. پس از هر حرف و حديثي و حاشيه اي دوري كرده و فقط به بهترين كيفيت كار كه در نهايت ارتقاء علمي و شخصيتي خودتان خواهد بود بيانديشيد.

نكته ديگر اينكه، مطمئنا اولين بار كه پيشنهاده ارائه مي شود ممكن است اشكالاتي داشته باشد كه به مرور زمان اصلاح مي شود و بايد اشكالات را پذيرفت تا بتواني براي رفع آنها اقدامي انجام دهي. بنابراين اگر نوشته ها يا خط خوردگي هايم ممكن است زياد باشد براي اين است كه كار هر چه بهتر شود و به مرور با هم هماهنگ خواهيم شد. اولين پيشنهاده اي كه من ارائه كردم خيلي خط خطي تر از اين شده بود اما اين باعث شد كه كارم را بهتر انجام دهم و خودم چيزهاي بيشتري ياد بگيرم و شخصا از اين موضوع خيلي راضيم.

 

برخي نكات شكلي، ويرايشي و نگارشي

  1. از لحاظ به كار گيري فونت و شكل ظاهري پيشنهاده بايد كمي روي آن كار شود. هر چه منظم تر و زيبا تر باشد، محتواي آن با سهولت بيشتري خوانده، درك و مورد قبول واقع مي­شود
  2. همه واژه هاي انگليسي در درون متن يا بايد ترجمه شده يا آوانگاري شوند و معادل انگليسي آنها در پانويس ذكر شود
  3. فاصله هاي اضافي بين كلمات حذف شوند
  4. کلمات مرکب با نيم­اسپيس (Space)  يعنی با استفاده از کلیدهای "کنترل+شیفت+عدد2"  به هم وصل شوند؛ مانند: كتابخانه­ها به جاي كتابخانه ها
  5. رسم الخط جدانويسی فرهنگستان در نگارش رعايت شود؛
  6. فاصله بین کلمات رعایت شود. بعد از هر کلمه یک فاصله داده شود. برای علائمی نظیر ویرگول و غیره، قبل از علامت فاصله لازم نیست اما بعد از علامت حتما باید یک فاصله داده شود؛
  7. علائم  نقطه­گذاری (سجاوندی: نقطه و ویرگول و ...) و استفاده صحیح از آن در متن رعایت شود؛
  8. برخی از قسمتها منبع ندارد. برای من هم مشخص نیست که آیا نوشته خود شماست یا اینکه از جایی اخذ شده اند. در یک مقاله علمی باید تا حد امکان مراقب بود که هر ایده یا نوشته ای از کسی را مستند کرد. اگر عمدا چنین نکنیم، به اعتبار علمی خود لطمات فراوانی وارد کرده ایم. مهمترین دارایی هر کس در عالم علم، اعتبار علمی اوست که از همین نوشته های کوچک و بزرگ تشکیل می شود.
  9. فعل "شد" به مراتب بهتر از "گردید" و "می کند" به مراتب بهتر از "می نماید" است. همچنین "است" یا هست به جای می باشد. چون مصدر باشیدن نداریم.
  10. بهتر است به جاي "فرمت" از واژه "قالب" استفاده شود
  11. در مورد به كار گيري واژه "ديجيتال" يا "رقومي" فكر كنيد. من شخصا اصراري بر واژه رقومي ندارم. اما اگر شما فكر مي كنيد فارسي مناسب تر است آن را به كار ببريد.
  12. اشکالات تایپی رفع شوند؛

برای رعایت اصول بالا دو منبع زیر توصیه می­شوند:

1.       حری، عباس (1381). آئین نگارش علمی. ویرایش 2. تهران: دبیرخانه هیأت امنای کتابخانه­های عمومی کشور.

2.    حری، عباس؛ شاهبداغی، اعظم (1385). شیوه­های استناد در نگارش­های علمی: رهنمودهای بین­المللی. تهران: دانشگاه تهران.

 برخي از مطالب مرتبط را در سايتهاي زير مي توانيد ببينيد:

http://www.nouruzi.blogfa.com/post-88.aspx

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%D9%BE:%D8%B4%DB%8C%D9%88%D9%87

http://ilisa.ir/Files/Docs/writing.ppt

 اين جملات هم در مورد انگيزه نوشتن مفيد هستند:


وب سايت رودررو: مايكل كراتين: رمز موفقيت من مثل رمز موفقيت ديگران است؛ دائم بنويسِ! منتظر الهام نباش. خود نوشتن الهام بخش است. اگر موفق شدى دائم بنويس، اگر ناكام ماندى، دائم بنويس، اگر سر شوقى بنويس و اگر كسلى باز هم بنويس.
ريچارد بيچ: يك وقتى من در هتلى بودم كه در اتاق مجاورش نويسنده مشهورى اقامت داشت. اين آقاى نويسنده هيچ وقت درباره نويسندگى صحبت نمى كرد، اما هر شب صداى ماشين تحريرش را مى شنيدم، چون تا ساعت ها پس از نيمه شب كار مى كرد؛ البته در آن موقع ساكنان ديگر هتل خواب بودند و صداى آن ماشين تحرير هنوز هم دائماً به من گوشزد مى كند كه كار نويسنده نوشتن است.
از ساموئل جانسون نويسنده و استاد نامدار ادبيات نقل مى كنند كه «نوشته خود را بازخوانى كنيد و درست در جايى كه فكر مى كنيد زيبا نوشته ايد، درنگ كنيد.»
گوستاو فلوبر: آنچه را كه انسان مى خواهد بيان كند، بايد مدتى دراز و با دقت فراوان نگاه كند تا بتواند جنبه اى از آن را بيابد كه پيش از آن به وسيله كسى گفته نشده است، زيرا در هر چيزى، جنبه اى بيان نشده وجود دارد. كسى كه فخر مى كند از اينكه هر چه را مى انديشد مردم آن را مى خواهند، اغلب يك تقاضاى مصنوعى براى معيارهاى پست  تر به وجود مى آورد و سپس همان تقاضا را اجابت مى كند. (جان رايت)
چارلز آرگود: در انتخاب كلمات هنگام صحبت يا نوشتن به خاطر داشته باشيد كه كلمات كوچك اغلب قوى و كلمات بلند اغلب ضعيف هستند.
گوستاو فلوبر: احساسات ما مثل آتشفشان است كه دائم غلغل، ولى گهگاهى فوران مى كند.

عمق و سطح شخصيت و نوشتن

در اين نوشته می­خواهم نوشتن و خط انسان را به شخصیت امروز او پیوند دهم.

در سال­های اولیه زندگی بر روی کره خاکی، بشر به درستی به اهمیت و ضرورت ارتباط پی برده بود. تلاش­های زیادی کرد تا بالاخره به زبان رسید. زبان و تجلی غیرشفاهی آن یعنی خط، زندگی انسان اولیه را متحول کردند. نمی­خواهم به شمارش پي­آمدهای مثبت این تحول بپردازم.

همان­گونه که هم خوانده یا شنیده­ایم بشر اولیه برای ماندگاری آنچه در ذهن داشت و تصور می­کرد به درد دیگرانی غیر از خودش می­خورد، دست به کار حکاکی روی سنگها، لوح­های گلین و... شد. او می­نوشت و با چه زحمتی این کار را می­کرد. نوشتن یا ترسیم تصویری برای او، که به حساب امروزین زبان­شناسان یک جمله یا سطر به شمار می­آید، چه وقت و انرژی طلب می­کرد. گاه لازم بود ساعت­ها و حتی روزها تلاش کند تا یک جمله به ییادگار بگذارد. آنهم جمله ای که با عرق جبین و کد یمین نگاشته می­شد.

اما این ابزار و محمل نوشتن و عمل نگارش، شیارهایی به عمق همان نوشته­ها در سرشت انسان اولیه پدید می­آورد. او هر چه بيشتر می­نوشت عمیق­تر می­شد. در کارش هم همین­طور بود. چیزی را به راحتی به دست نمی­آورد. به همین خاطر برایش ارزش قایل بود و سعی می­کرد در همه چیزش عمیق باشد.

با گذشت زمان این انسان و زندگی او تحولات بسیاری ا از سر گذراند. هر چه جلوتر آمد محمل و ابزار نوشتن آسان­تر و متناسب با آن شیارهای پدید آمده در سرشت او بر اثر نوشتن - كه در گذشته ضربه بر روی سنگ بود - ملایم­تر شد. با سرعتی شدن زندگی، نگارش سرعتی هم پدید آمد. نگارشی که گاه هیچ خط و اثری از آن در روح فرد قابل ملاحظه نیست. نگارش بشر رشد کرد تا رسید به رایانه. رایانه همه چیز را در هم کوبید. سرعت، دقت، سهولت، حجم و هر حسن دیگری را که بخواهی به نوشتن داد، اما عمق را از آن گرفت. حتی حس و عمق نوشتن با خودکار و قلم قابل مقایسه با رایانه نیست. با رايانه، هر کاری خواستی می­کنی بدون زحمت زیاد. هرچه را خواستی می­نویسی و به سرعت انکارش می­کنی. انکار کردنش هم به سادگی و فقط با یک کلید به نام Delete اتفاق می­افتد. اما  انسان اولیه چگونه می­توانست اندیشه­اش که در نوشته­اش تجسم یافته بود را کتمان و انکار کند؟ به همین دلیل بود که می­بایست برای هر نوشته، اندیشه می­کرد. و اندیشه یعنی عمق. هر چه نوشتن انسان از عمق به سطح آمد، شخصیت او نیز از عمق به سطح آمد. همه چیز لغزان و سیال شد. كافي است يك صفحه را در رايانه بازكني و هر چه را دلت مي خواهد، با ربط و بي ربط، بنويسي و آن را در اختيار ميليونها نفر، كه خودت هم نمي­داني و نمي­تواني بفهمي چند نفر آن را مي­بينند، قرار دهي.

سير مراحل نوشتاري در انسان 

اين گونه است كه آدمهاي اين دوره، سطحي، عجول و بي­ مسئوليت نسبت به نوشته­ هاي خود هستند.

انسانِ چکش به دست مي­نوشت. نوشتن با كلمات است و فكر كردن نيز با كلمات است. انديشه مي­كرد و بسیار دقت داشت به آنچه می­نوشت. چون زحمت نوشتن را مي­دانست؛ و نيز مي دانست كه مي­نويسد براي اينكه بماند. و ماند. كتيبه­ هاي داريوش و كوروش و... هم شاهد ماجرا.

اما انسان الان به همان سرعتی که می نویسد به همان سرعت رد می­کند. به همان سرعتي كه رد مي­كند دل مي­برد. و به همان سرعت دل بريدن، دوباره مي­پيوندد. نوشته ­هايش سيال است و زندگي و انديشه­اش هم.