یادداشت روزانه ننویسید
حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحبنظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیدهاید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانهنویسی داشته باشد. من هم شنیدهام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سالهاست که به شکلهای مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل مینویسم. پوست بچهها و اطرافیان را هم کندهام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود. هر وقت که دست داده و قرار بوده برای بچهای یا اهل دلی هدیهای بگیرم، اگر شرایط مساعد بوده، دفتر خاطره یا چیزی توی این مایهها هم روی هدیه گذاشتهام که طرف به این بهانه یا شاید هم در رو در بایستی، صفحاتی را سیاه کند شاید در آینده با خواندن آنها حال دلش خوش بشود.
دفتر خاطراتی دارم از آنها که رویش عکسهای رمانتیک گل و قلب دارد و در دهه شصت آرزوی هر بچهای بود که یکی از آنها را داشته باشد. من هم یک روزی بعد از کلاس سوم راهنماییام، یعنی تابستان 1365 رفتهام و یکی از آنها را خریده و خاطرههای روزانهام را در آن یادداشت کردهام. ناگفته نماند که هنوز هم از خودم میپرسم که با چه شعوری رفتهام و چنین کاری کردهام؟ در محیط روستایی که کسی هم خیلی اهل فرهنگ و نوشتن نبود، چه عاملی باعث شده که من راه بیافتم و پولی دست و پا کنم و خودجوش و مردمی بروم و دفتری بخرم و در آن بنویسم. هر چند که نوشتهها از سطح اینکه رفتم باغ و ناهار خوردم و شب هم سریال دلیران تنگستان دیدم و ... پیشتر نمیرود. اما همین که چنین اتفاقی افتاده هم مایه تعجب است و هم نشانهای است از اینکه از اعوان کودکی به نوشتن و نگهداری وقایع علاقه وافری داشتهام.
در جای دیگری هم نوشته و گفتهام که خاطرم نیست کجاست. اما همیشه ماندگاری برایم مهم بوده. مثلا روی ستون چوبی باغ پدر بزرگم، هر روزی که می رفتم یک تاریخ می زدم و شاید یک کلیدواژه هم می نوشتم که آن روز چه کرده ام و چه اتفاق مهمی افتاده. مثلا با پسر خاله ام که از کرمانشاه آمده بود اینجا بودیم و چیزهایی شبیه این.
سالهای سال، قبل از اینکه همه چیز را موبایل ببلعد از جمله تقویم ها را، هر سال قبل از شروع سال تقویم میخریدم و در آن تقویمهای کوچک، اتفاقات مهم زوزانه را یادداشت می کردم که در پست "تقویمبازی" به آن اشاره کرده ام.
در طول سالهای مختلف دفترهای مختلفی برای یادداشت و خاطره و احساس داشته ام. مثلا یک دفتری دارم که از روز اول مهر 1370 که دانشجوی کتابداری دانشگاه فردوسی شده ام را نوشته ام تا نیمه بهمن همان سال. خیلی دفتر شیرین و عالی است. بعضی وقتها که عکسی از یکی از صفحات آن را برای همکلاسیهای 33 سال پیشم میفرستم، موجی از احساس در همه آنها پدید می آید.
دفتر دیگری دارم که مربوط به سالهای سربازی و بعد از آن است. سالهایی که باید تکلیفم را با خودم روشن میکردم. نوشته های این سالها، کمتر خاطره و روزانهنویسی است و بیشتر تحلیل و احساس با خود دارد و چیزی بوده برای درمان سرگشتیهای جوانی. نوشته ها با حوصله تر و خیلی خوش خط نوشته شدهاند. هر چند که خیلی وقتها از ترس دستیازی نامحرمان، خیلی از چیزها به اشاره و کنایه ذکر شده، اما بالاخره نوشته و ماندگار شده است. جدای از دفتر مذکور، یک دفتر بی خط هم هست که نمی دانم چرا و چه شده که سالهایی هم یادداشتهایی در آن نوشته ام، اما بیشتر حس دلتنگی و یک جاهایی غرغر کردن در این دفتر منتقل شده است.
از دیگر کارهایی که سالهاست نهادینه شده، نوشتن حساب و کتابهای زندگی است. این عادت از دوران مجردی و شروع کار و مهاجرت به تهران شروع شد و بعدها در زندگی مشترک هم ادامه پیدا کرد. هر چیزی در منزل ما خریداری و هر خرجی که بشود در دفتری نوشته می شود. همه درآمدها هم در انتهای همان دفتر نوشته شده و در آخر هر ماه مخارج حساب می شود و در آخر سال هم تراز سالانه درآمد و مخارج تهیه می شود. هر چند هیچ استفادهای ندارد و تاثیری روی مخارج بی حساب و کتابمان ندارد، اما هم کاربرد دفتر خاطره دارد و هم اینکه مثلا حواسمان هست که افسار زندگی از دستمان خارج نشود.
از مرداد 1386 هم شروع کرده ام به نوشتن "دلگفتههای" حاضر که یکی از مهمترین دلایل آن همین خاطره ها و روزانه ها و مدیریت احساسات است. یکی از دلایلی که هنوز به محیطی مثل وبلاگ وفادار مانده ام این است که خوشبختانه فعلا ماندگار است و آدم می تواند از سر و ته زندگی و افکار خودش یک برشهایی داشته باشد.
روز اول کرونا که احساس کردم زندگی در حال اتمام است و دنیا بدجوری به ته آن نزدیک شده است، یعنی ابتدای اسفند 1398 هم روزانه نویسی جدی را شروع کرده و تقریبا هر روزم را تا جایی که وقت و حافظه یاری می داده نوشته ام و همچنان ادامه دارد. که این پیشنهاد عجیب و غریب "روزانه نویسی نکنید" هم به نوعی مربوط به آن است. حال چه شده که این طور چکشی دارم یک پیشنهاد متضاد می دهم قصه مفصلی دارد. قصه ای که جایی برای خودم به آب چشم هم کشیده شده اما خب به روی مبارک نیاورده و زیرسبیلی رد کرده ایم.
از وقتی که سعی کرده ام همه افکار، یافته ها، احساسات و خاطره هایم را به صورت روزانه بنویسم، کم کم دست به قلمم کم شده و به نوعی دچار فرسودگی شده است. گویی روزانه نویسی، مثل سوپاپ اطمینان زودپز، ذره ذره، احساس آدم را بیرون می ریزد و نمی گذارد فشار درون مغز و دلت زیاد بشود و ناگفته هایت چنان یقه ات را بگیرد که تنها با نوشتن و انتشار آنها، بتوانی خودت را آرام کنی. مثل یک پنجری ریز در لاستیک ماشین می ماند که بدون اینکه متوجه بشوی تمام باد لاستیک خالی می شود و کسی هم به آن توجهی نمی کند. یک اصل قدیمی مدیریت می گوید اگر بخواهید یک قورباغه را آب پز کنید و آن را در قابلمه آب داغ بیاندازید بلافاصله بیرون جهیده و خودش را نجات می دهد، اما اگر آن را در دیگ بگذارید و شعله را روی کم بگذارید، قورباغه آب پز خواهد شد بدون اینکه متوجه شود.
نوشتن به نوعی فریاد زدن درد یا در میان گذاشتن یافته یا احساسی است که ذهن تو را می خاراند. چنانکه گابریل گارسیا مارکز روزی در سالهای میانه زندگی گفت: من دیگر نمی توانم ادبیات خوب خلق کنم. چرا که نوشتن و ادبیات از درد و نداری و سختی سرچشمه می گیرد و من الان به رفاهی رسیده ام که این دردها را آب می کند و آن فشار احساسی که باید ادبیات زنده خلق کند، کم کم رنگ می بازد.
یادداشتهای روزانه شیرین است و آدم را دچار اعتیادی شیوا و فرهیخته می کند. همیشه احساس می کنی که سکان زندگی در دستت هست و پایه ها را در این یادداشتها گذاشته ای تا بعدا به سراغشان بروی و از دل آنها کلی مطلب بیرون بکشی. اما غافل از اینکه، این روزانه نویسی ها، سوراخهای ریزی در احساست ایجاد می کند و تمام باد و اشتیاق نوشتن را در دل آدم را خالی می کند و دیگر چیزی در درون تو قلمبه نمی شود و به جوشش در نمیاید که احساس کنی اگر آن را ننویسی راه نفست را می گیرد و خفه ات می کند. هر چند پیشنهاد تلخی است و نمی شود برای همه یک نسخه پیچید، اما اگر کسی قصد نوشتن دارد باید واقعا فکری جدی به حال این معضل بکند.
اگر چه تیتر این نوشته خیلی ضرب دار و چکشی است اما حالا اصلاحش می کنم: اگر اهل جستارنویسی یا کلا نوشتن و انتشار آن هستید و از راه آن ارتزاق می کنید یا خواندن و دیده شدن آثار برایتان مهم است، روزانهنویسی را کنار بگذارید. چون شیره و عصاره آن بغضی که گلو را فشار می دهد و تبدیل می شود به زخمی کاری که باید بیرون بریزی اش و در قالب واژگان فریادش بزنی، را از شما می گیرد و احساس کاذب فریاد زدگی را به شما میدهد. در نتیجه احساس نیاز به نوشتن شما را به نوعی مصنوعی ارضا کرده و دیگر شما دست به قلم نمی شوید. اما اگر کسی برای دل خودش می نویسد و توی عوالمی نیست که بخواهد آثار و نوشته هایش را منتشر کند، اتفاقا حتما باید بنویسد و به هیچ وجه در این زمینه کوتاهی نکند. چرا که روزانه نویسی، مثل یک فانوس دریایی، چراغ راهی می شود برایش که خودش را در کورانهای سخت زندگی و پیچیدگی های احساسی، بتواند به راحتی پیدا کند.
پ ن: این پست را تقدیم می کنم به همه همراهان با وفای دلگفته ها در تولد 17 سالگی آن.
قلم را به دست گرفته اي. كاغذ سفيد سفيد هي دارد قر و قميش مي آيد و با دلبري هر چه تمام تر مي خواهد كه بالاخره رويش بنويسي. يه عالم حرف حسابي و خوشگل توي مغزت هي وول مي خورند. همه اش به خودت مي گويي "اگه اين حرفها رو بگم چقدر عالي مي شه و من چقدر راحت مي شم". دستت رو به كاغذ نزديك مي كني. اما به سرعت برق برش مي گرداني. نمي تواني بنويسي. انگار وحشت داري. انگار مغزت و دستت و قلم با هم دشمني دارند كه نمي تواني همه را با هم هماهنگ كني تا بالاخره خودت را خلاص كني و مغزت را روي كاغذ خالي كني.
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...