چیزی مابین سیر 7 ساله و شراب 100 ساله
نیمه مرداد که میگذرد دیگر دلتنگی سر به طاق آسمان میچسباند. از همان بچگی هم همینطور بوده. تابستان که جان و دلمان را زنده میکرد، در تیرماه گویی چند قرن دیگر تعطیلات پیش رویمان گسترده و ملالی در بین نبود. به مرداد که میرسیدیم، کمکمک زهر تلخ پائیز و مدرسه به سویمان روانه میشد. باد پنجاه دیگر، مرگ تعطیلات و خوشی بود. در ولایت ما اصطلاحی داریم با عنوان "باد پنجاه جنبیده" که قبلاً هم نوشتهام. یعنی پنجاه روز از تابستان گذشته و باد خنک پائیز کمکم شروع میکند به وزیدن و تویسرکان ما که مهد گردو است با این باد خیلی سروکار دارد. گردوها بعد از جنبیدن (وزش) باد پنجاه شروع میکنند به سفت کردن مغزهایشان و چرب و چیلی شدن گردوها آغاز میشود. از همان وقتها، وقتی میانه مرداد و باد پنجاه میشد گویی افسار دلتنگی پاره میکردیم و از یکسو دلم حسابی تنگ میشد برای دوست و رفقای مدرسهای که در طول تابستان نمیدیدمشان و از سوی دیگر، تیغ تیز پائیز و مدرسه را نزدیکتر از همیشه به گردنمان حس میکردیم.
یادم میآید سالی که کلاس سوم راهنمایی بودم، همین حوالی اواسط مرداد این حالت بوتیمارانه و دلگیری شدید از رفتن تابستان هوار شده بود روی سرم. تازه از باغ آمده بودم خانه که ناهار بخورم. نمیدانستم چه کنم و همینطور غم روی غم پشته میکردم کهای وای تابستان عزیزم دارد میرود و من طرفی از آن نبستهام. گویی افسار پاره کرده باشم، یکهو ساعت دوازده و نیم ظهر در زل گرمای سوزان منطقه کوهستانی ما و بی ناهار از خانه زدم بیرون و راهی باغهای روستا شدم. رفتم و دیوانهوار از کنار جویهای روان و سبزهها و سیبهای سرخ و رودخانه کم آب و بیشهها میگذشتم و با خودم میگفتم که باید تا میتوانم از این صحنههای عزیزم برای خودم تصویر بردارم و استفاده کنم. دو سه ساعتی که رفتم و از شدت گرما و گرسنگی و تشنگی به حال مرگ افتادم تازه کمی آرام شدم و عقلم سرجایش آمد که این دنیا و مافیها بر اصل و اساس گذار و درگذشتن بناشده و هیچچیز مانا نبوده و نخواهد بود.
حکایت این وبلاگ و ایجاد آنهم حتماً چنین فلسفهای داشته که البته یادم نیست به چه کیفیتی بوده. اما الآن که مدتها گذشته و قدرت تمیز و تحلیلم کمی رشد کرده و میتوانم اتفاقات پیرامونم را و ماجراهای غریزی بچگیها را تئوریزه کنم، فکر میکنم که در همان حوالی سال 1386 و بعد از جنبیدن باد پنجاه دوباره این حال جنون به سراغم آمده و بر آن شدهام که کاری کنم. مثل آن دوره بچگی نه امکان زدن به باغ و دشت و دمن را داشتهام و نه احتمالاً حالش را. به سبب کتابدار بودن و مستندساز بودنم بهجای افسار پاره کردن و به کوه و کمر زدن، نشستهام یک گوشه و گفتهام کاری کنم که هر ساله که این حال به سراغم آمد، رشحاتش را جایی بریزم که یادم بماند و شاید دیگران را هم به کار آید. به همین خاطر در صبح آن روز 22 مرداد 1386 نطفه مبارکه این وبلاگ از آمیزش حسرت و دلتنگی بسته شده و این تحفه درویش متولد شده است. ده سال پیش که اولین نوشتههای این وبلاگ منتشر شد، هنوز وبلاگ و وبلاگداری ارج و قربی به وفور داشت. یعنی در آن سالها وبلاگ داشت رشد میکرد و سیر صعودی خودش را طی میکرد و مثلاً همین بلاگفا در حال گسترش و افزودن قابلیتهای فراوان بود.
اما نه من و نه هیچکس دیگری نمیتواند کوچکترین نظر قطعی در باب آینده و سختتر از آن در باب آینده فناوری ابراز کند. ظهور فناوریهای ارتباطی جدید، کمکم جا را برای وبلاگ تنگ کرد. سهولت ارتباط و ابراز احساسات و تبادل پیام بهگونهای شد که دیگر پدیدهای مانند وبلاگ ازنظر خیلیها پدیدهای از رونق افتاده و شاید منسوخ به شمار آمد. خاصه اینکه در برهههایی از زمان وبلاگها رنگ و بوی سیاسی نیز به خود گرفتند و این محدودیت و خطر ضربهای کاری بر پیکره نحیف وبلاگها فرود آورد.
اما چه باک، ما همچنان به این دردانه فناوری وفاداریم. خیلیهای دیگر هم هستند که مثل من فکر میکنند. نه به این خاطر که راه و رسم کار با شبکههای اجتماعی را ندانیم. برای هر کس ممکن است وفاداری به وبلاگ دلایل مختلفی داشته باشد. اما برای من یک دلیل از همه مهمتر است. دلیل اصلی این است که:
وبلاگ محیط صمیمی و غیررسمی ماندگار است
با خودم فکر میکنم که پروفایل فیسبوک و ارکات (Orcut شبکه مجازی قدیمی که قبل از فیسبوک رواج داشت) من خیلی از وبلاگم قدیمیتر هستند. چقدر هم مطلب در این شبکهها و محیطهای بعد از آنها نوشته و منتشر کردهام. اما کو؟ کجاست؟ حتی خودم هم به این راحتی به آنها دسترسی ندارم و ساختار و سازمان آنها گویی طوری طراحیشده که به همان سرعتی که مطلب در آنها جریان مییابد، به فراموشی هم سپرده شود.
اما وبلاگ وفادار ما همچنان سالم و سرحال دارد به زندگی خودش ادامه میدهد. فکرش را بکنید که این وبلاگ را هم درست نمیکردم. الآن که آخرین پست را نگاه میکنم میبینم که عدد 208 را با خودش دارد. یعنی دویست و هشت پست در طول ده سال در این وبلاگ منتشرشده است. آنهم مطالبی که در هیچ مقاله علمی و پژوهشی قابل انتشار نبوده و در هیچ شبکه اجتماعی دیگری نمیشده آن را تولید و اشاعه کرد. اما در اینجا هر وقت قلیان احساساتم بالا زده آمدهام و شروع کردهام به نوشتن و تراشیدن و صیقل دادن احساس. بدون اینکه کسی مجبورم کرده باشد یا اینکه جلویم را بگیرد.
آدمیان وقتی میخواهند ارزش چیزی را نشان بدهند از سیر 7 ساله و شراب صدساله حرف میزنند. یعنی گذر سال و ماه خیلی چیزها را رشد میدهد و به بلوغی دلچسب میرساند. حالا این وبلاگ هم 7 سالگی را پشت سر گذاشته و البته تا 100 سالگی خیلی راه دارد. اما چیزی که مهم است نه این سال و ماه و روزها، که اندیشهای است که ما به مدد خواندهها و دیدهها و تجربه کردنها به دست آوردهایم و وظیفه داریم آن را به دیگران برسانیم. لازم است ما دورهای را راهرو باشیم و دورهای دیگر راهبر. این نه یک امر دل به خواه که وظیفه و اجباری است و ما باید تعهد اخلاقی و فردی به آن داشته باشیم. چراکه جامعه و آدمیان اطراف ما، برای رسیدن به این اندیشه و حرف بسیار برای ما هزینه کردهاند. حیف است و نامردی است که ما یککلام و حرف را ازآنچه موجب بالندگی ما بوده دریغ بداریم.
اما یک دلیل خیلی مهم دیگر هم هست که وبلاگ را خیلی عزیز دردانه کرده. آنهم دوستان عزیزی است که گرد محفل دلگفتهها شکل گرفتهاند. دوستانی که سالهاست گویی در خانهای دورهم نشستهایم و دل به دل هم میدهیم. چه دوستانی که ابراز لطف و احساس میکنند و چه دوستانی که خاموش میخوانند و نظر نمیدهند اما بعدها میفهمم که چقدر خوب میخوانند. همین یک دلیل خودش برای هزار و یک کار ناممکن کردن کافی است. اینکه آدم بتواند با دوستان گرانقدری بنشیند و درد دل کند و بداند که آنها هم بهخوبی این درد دل را میفهمند و برای احساس خودشان و احساسات دیگران ارزش والایی قائل هستند.
یکی دیگر از داراییهای خیلی ارزشمند وبلاگ، نظرهای مخاطبین محترم است. یک گنج واقعی و ماندگار. افسوس و صد افسوس که در فاصله بین اسفند 1393 تا تیر ماه 1394 سرور بلاگفا به دلیل یک کار غیرحرفهای دچار صدمه شد و کلی از نوشتهها و نظرات وبلاگ از بین رفت. آنقدر دلم سوخت که حساب ندارد. هنوز هم وقتی فکرش را میکنم که چه گنجی را از دست دادهام پشتم تیر میکشد. دلم میخواهد یک روز وقت داشته باشم و بنشینم همه مطالب وبلاگ را یک به یک در فایلی بریزم و کامنتهای هر پست را هم زیر آن بیاورم –صد حیف که آن بخش را ندارم- و یک فایل یا کتابی کامل از آن تهیه کنم. کتابی که حاصل سالهای رفته عمر و جوانی ما است و دلخوشمان میکند که کار بیهوده نکردیم. نظرات دوستان هم نشان از مهر و لطف بیحد آنها خواهد داشت. البته کاری آماری و شبه پژوهشی هم روی وبلاگ خیلی دلخواه خواهد بود. مثلاینکه هر پست چقدر کامنت داشته و در چه دورهای بیشترین کامنتها را گرفته و اولین و آخرین آن کی بوده و کدام پست بالاترین و کدامیک کمترین کامنت را داشته. دیگر اینکه کدام مطالب وبلاگ در کجاها نقل و استفاده شدهاند. مثلاً خاطرم هست این مطلب "آن علم که در مدرسه آموخته بودم" در خیلی جاها نقل شد و در مورد آن صحبت شد. یا این مطلب "تماسی که سرآغاز زندگی کاری من شد" که خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) آن را در خبرگزاری منتشر کرد. نمیدانم کدامیک از مطالب وبلاگ در کجا و چگونه استفاده شده و خیلی مشتاقم که چنین فهرستی از مطالب دلگفتهها داشته باشم.
به هر حال، ده سال عمر کمی نیست. هر چند ممکن است آدم تصور کند که چقدر زود گذشته و به قدر چشم به هم زدنی آن را حس کند، اما در عین حال خیلی هم طولانی است. در طول این ده سال، اتفاقات و ماجراهای بسیار بر ما گذشته که رگههای آن در وبلاگ قابل مشاهده است. هر چیزی که نوشته شده، نشان دهنده یک اتفاق و احساس ویژه بوده که در شرایط زمانی و مکانی خودش به نگارش درآمده. الان که به گذشته بر میگردم و برخی مطالب وبلاگ را میخوانم به شوخی با خودم و دوستانم میگویم که در گذشته من چقدر شعور داشتهام.
امسال هم دوستان همراه دلگفته ها لطف فراوانی داشته اند و کارهای جالبی کرده اند. خانم آزادمهر دانشفاطمیه، علاوه بر کارت پستالهای زیبایی که فرستاده اند، لطف کرده و خلاصه ای از مطالب دلگفتهها را گردآوری کرده اند که در ادامه مطلب درج می شود.
خانم لیلی وکیلی که از دوستان خوب و جدید تازه پیوسته به حلقه دلگفتهها هستند هم از دو ماه پیش، یک کارت تبریک را دستان هنرمند خودشان تهیه کرده و داده اند. خیلی دیگر از دوستان دیگر هم پیام تبریک برای تولد دلگفته ها فرستاده اند.
از مهرورزی همه دوستان و یاران دلگفتهها سپاس دارم و امید که حلقههای شادی در دلهای گرم شما، همواره به هم بسته و خوشبختیآفرین باشد.


حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. و تا گفته نشه مثل نفس می ماند که خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود. اینجا بهترین جاست برای حرفهای ناگفته و دل گفته ها...